نامه مامان...

47 14 14
                                    

بیاید که بهتون اتک زدم😂
دیدم الان یه تایم خوب برای آپ کردنه
یکسری کنم خرسند شید🤤
یخ ووت بدید دیگه هی من غصه ووت وستاره و ویو و کامنت نبودم
مرسی اه
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
« وقتی کوچیک بوم توی این خونه زندگی میکردم. چیزهایی رو میدیدم که الان تو دیدیشون و مطئنا ترسیدی با دیدنشون اذیت شدی. هیچ کس به جز من اونا رو نمیدید و پدرم فکر میکرد من دروغ میگم و حسابی کتک میخوردم. همیشه چیزی از زیرزمین بالا میای‌اومد. دیدیشون؟»
با جدیت حرف میزد.
سرمو تکون دادم.
« اصلا نگرانش نباش فقط شبح. یه شبح که میخواد کار بدی که توی گذشته انجام داده بازم انجام بده و اگه بخواد اینجا رو ترک کنه باید اون قسمت بدش رو ترک کنه وگرنه همینجا اسیر میشه.»
همونطوری که روی زمین نشسته بود و به دیوار چوبی پوسیده تکیه داده بود روی زمین دراز کید و دست چپش روزیر سرش گذاشت و دست راستش رو روی شکمش گذاشت:« امشبو اینجا میمونیم بکهیون پس راحت باش و دراز بکش تا برات از شبح این خونه بگم.»
سریع رفتم و لباسهامو اوردم برای تکیه زیر سرم چون زمین خیلی سفت و خشک بود. بعد از اینکه دراز کشیدم متوجه شدم که بهم نگاه میکنه:« همیشه اینقدر ساکتی؟ توی این یک روز که با هم بودیم بیشتر ازچندتا کلمه حرف نزدی!»
_« تقریبا بیشتر وقتا ساکتم. اما الان میشه گفت هنوز عادت ندارم.»
_« به چی؟ به من؟»
نمیدونستم چی بگم که بی ادبی نباشه. بهرحال اون ازم بزرگتر بود:« به شرایط.»
نفس عمیقی کشید: عادت کن بکهیون. ما میتونیم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم و چون کسی زیاد ازما خوشش نمیاد فکر نمیکنم به جز خومون کسی حاضر بشه که با ما دوست بشه.»
شمع رو که بالای سرمون بود رو خاموش کرد: اون معدنچی بود و ریه‌هاش بخاطر کار توی معدن حسابی اسیب دیده بود. اونقدر که دیگه نمیتونست کار کنه. خیلی تلاش میکرد و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. میدونی اون مثل بقیه نبود. همه با زنها ازدواج میکردن اما اون با یک مرد رابطه داشت یکی که مثل خودش بود.»
اینو که گفت سرمو به سمتش برگردوندم درسته توی تاریکی چیزی نمیدیدم اما انگار درباره یه چیزی حرف میزد که انگار براش عادیه
_« بخاطر شریطی داشتن زندگیشون زیاد جالب نبود. اون یکی پسر هم توی نونوایی کار میکرد. معدنچی مرد حسودی بود و بیماریش اونو بیشتر حساس کرده بود. یک شب اونی که توی نونوایی کار میکرده دیر برمیگرده خونه و معدنچی هم پشت پنجره منتظرش بوده و حسابی بخاطر دیر کردن اون عصبانی میشه و فکر میکنه شاید کس دیگه‌ای رو پیدا کرده. وقتی اون پسر برمیگرد خونه معدنچی از شدت عصبانیت با یه تیکه بزرگ ذغال سنگ به سرش میکوبه و بعد روی زمین ولش میکنه. میره توی زیر زمین تا قبری بکنه. وقتی معندچی برمیگرده پسر نونوا هنوز زنده بوده و نفس میکشیده و وحشناک‌تر این که فهمیده بود تمام مدتی که تنهاش گذاشته بوده بهوش بوده و فهمیده قصد معدنچی چیه اما بخاطر شدت ضربه نمیتونسته حرف بزنه یا تکون بخوره.»
بین حرف‌هاش نفس گرفت و بازم ادامه داد: نونوا رو میبره به زیر زمین و.... فک کنم خودت حدس بزنی؟ .... اون شب معدنچی خودشو هم میکشه. داستان خیلی غمگینیه. اونا الان راتن اما روحشون و خاطراتشون هنور اینجاست و روحشون اونقدر قوی هست که باعث ازار ادم‌هایی مثل ما میشن. ما چیزایی رو میبینیم که بقیه نمیبینن. نعمتی که هم ثوابه هم عذاب... فک کنم با مورد‌های اینطوری زیاد سرو کار داشته باشیم!»
ابرو‌هام بی اختیار بالا پرید و سمتش برگشتم:« مورد‌هایی که گی هستن؟»
تمام مدت به سقف نگاه میکرد اما الان چرخید سمتم.
با صدای بلند خندید:« نه بکهیون، منظورم این نیست... منظورم کسی بخاطر حسادت کسی رو بکشه. ولی تو در مورد این از کجا میدونی؟»
نمیخواستم چیزی بهش بگم ساده توضیح داد:« شنیدم... از بقیه.»
_« میدونی چطور به ترسم غلبه کردم؟»
_«نه!»
« یه شب خیلی ترسیدم. خیلی داد و فریاد کردم. همه رو بیدار کردم. پدرم هم خیلی عصبانی شد.»
اینجا تک خندی زد دستش رو بالا اورد و نشون داد:« از پس گردن بلندم کرد بردم انداختم توی زیر زمین در رو بست و میخ کرد که نتونم درو باز کنم. اون موقه شیش یا هفت سالم بود. خیلی در زدم و جیغ کشیدم و به در چنگ انداختم اما درو باز نکردن. پردم مرد سخت گیری بود و منو همونجا توی تاریکی ول کرد. یکم که گذشت اورم شدم. میدونی چیکار کردم؟»
نگاهم کرد که ببینه جوابشو میدونم یا نه!
وقتی سرم رو به معنی ندونستن تکون دادم باز به سقف نگاه کرد چشماش برق میزد، توی تاریکی شبیه یه گرگ شده بود.
_« از پله‌ها پایین رفتم و توی زیرزمین همین خونه نشستم و سه بار پشت هم نفس عمیق کشیدم. اخرش با تاریکی رو به رو شدم. تاریکی ترسناک ترین چیز واسه کسایی مث ماس. همه مشکلات توی تاریکی سرامون میاد. اما من مقابل اون مشکلات پیروز شدم و با موفقیت از زیرزمین بیرون اومدم. با ترسناک‌ترین و بدترین چیزی که دیده بودم مقابله کرده بودم.»
با دستش ضربه ارومی به دستم زد:« اینجوریه! فقط منو تو تاریکی... تحملش رو داری؟ میتونی یه شبح گیر بشی و با من کار کنی؟»

seven sonWhere stories live. Discover now