مارسی

3.7K 88 2
                                    

#پارت1

کتاب خسته کننده و مسخره را ب کناری پرتاب کرد و برای بار چهارم در یک روز لعنتی به این نقل مکان اجباری فرستاد
مارسی شهر مورد علاقه اش نبود و برخلاف موقعیت عالی اش او پاریس را ترجیح میداد
قبلا میتوانست برج ایفل را به راحتی از بالکن کوچکش ک اغلب آن گربه ی مزاحم کنار نرده هاش مینشست ببیند.
اما الان دقیقا از وقتی که بخاطر شغل گلایل مجبور به نقل مکان به مارسی شده بود حتی یکبار هم پایش را از خانه ی نقلی‌شان بیرون نگذاشته بود.
درواقع هلن دوروز پیش از گرسنگی سرما بر تنش زده بود اما حتی تصور اینکه در این شهر ناآشنا برای خرید غذا برود هم برایش ترسناک بود
گلایل برعکس او اصلا اوقات سختی را نمیگذراند
بلکه به آرزوی همیشگی‌اش رسیده بود
تحصیل در دانشگاه اکس مارسی؟
برایش مثل یک رویا بود
البته که هلن برای گلایل خوشحال بود و تلاش میکرد اورا در رسیدن به خواسته هایش حمایت کند ولی هیچگاه تصورش از آمدن به شهر دیگر برای زندگی همراه با دوست دخترش چنین چیزی نبود
صبح تا نزدیک غروب تنها بر روی سکوی کوچک کنار پنجره همراه با چندین کارتن وسیله ک هنوز باز نشده بودند نشسته بود
و البته گلایل خسته ای که به خانه می آمد و با سلام نصفه و نیمه به اتاقش میرفت
دقیقا!
به اتاقش!
اتاقی که این روز ها با اتاق هلن جدا بود
شاید فکر کردن به همین مسئله باعث شد تا هلن نیمه افسرده ناگهانی تصمیم بگیرد کت زردش را بپوشد تا با سر به هوایی خودش را گم کند و چرخی بزند به هرحال آنطور که شنیده بود باران های مارسی ناگهانی و غیرقابل پیش بینی بودند
یکی دیگر از دلایلی که دلش برای پاریس تنگ شده بود!
اما گلایل معتقد بود به دلیل هزینه ی پایین تر زندگی در مارسی و صد البته دانشگاه هایش این شهر جزو بهترین انتخاب هایشان است و به همین دلیل بود که هلن از پیشنهاد بوردو برای نقل مکان منصرف شد
به محض خارج شدن از چهارچوب صورتی چرک در خانه ی نقلی لبخند بی اراده ای بر لبش نشست
حال اصرار گلایل برای پیاده روی در محله‌شان را درک میکرد
محله ی لو پانیه!
تعریفش را شنیده بود ولی حالا قدم زدن در میان این همه رنگ باعث میشد تا تمام افکار منفی و افسرده کننده‌اش از یاد بروند
کافه های رنگارنگ و دنج، نقاشی های دیواری باعث شد با هیجان درب قدیمی را ببندد و سپس به خاطر بیاورد ک کلیدی برای باز کردنش با خود ندارد!
لبش را گاز گرفته و حالا ترسیده به آن محیط رنگارنگ نگاه میکرد
خودش را سرزنش میکرد و کم مانده بود به خاطر این حجم از حواس پرتی‌اش موهایش را بکشد
از سر ناچاری وارد کتاب فروشی آن سمت خیابان شد تا شاید کتاب خسته کننده ی دیگری بگیرد
البته کتاب هارا دوست داشت و کتاب های زیادی هم خوانده بود اما چندوقتی بود که دیگر هیچ نوشته ای به او شور و هیجان کافی و میخکوب شدن بر سر کتاب را نمی‌دادند
شاید علتش تکراری شدن موضوعات عاشقانه و کلیشه ای بود
کتاب فروشی کوچک ک با باز شدن درش صدای زنگوله ی کوچکی شنیده میشد و دارای قفسه های بلند قهوه‌ای سوخته ای بودکه کتاب هایی ک ظاهر قدیمی و باستانی داشتند در طبقات بالای آن چیده شده بود
کف کتاب فروشی جیرجیر خوشایندی داشت.
هلن همیشه علاقه ب نوشتن داشت اما هیچگاه استعدادش را نداشت یا شاید نخواست که داشته باشد
درواقع داستان های نیمه نوشته ی زیادی در قفسه هایش خاک میخوردند اما هیچگاه ب پایان نرسیدند
با صدای پسری جوان از سمت چپ به طرفش مایل شد: میتونم کمکت کنم؟
از لحن صمیمانه اش لبخندی زد: البته
پسر جوان چشمکی زد: اسم من آنتوانه امروز دنبال چه کتابی هستی؟
توجهش لحظه‌ای پرت جمعیت کوچکی که سمت دیگر کتاب فروشی جمع شده بودند شد:امم راستش کتابی میخوام ک متفاوت باشه
آنتوان خندید: چه توصیف دقیقی!
هلن کنجکاو پرسید: اونجا چخبره؟
آنتوان با هیجان تعریف کرد: یکی از نویسنده های معروف مارسیه درواقع آخرین کتابش رکورد بیشترین فروشو داشته!
ابروی راست هلن بالا رفت، انگار ک درحال تحلیل و بررسی باشد
با خلوت شدن جمعیت تازه توانست نویسنده را ببیند
قدش کمی از هلن بلند تر بود
چیزی حدود سه اینچ درواقع
موهای نقره ای رنگ کوتاهش هرچند در مرحله اول توجه بیشتری را جلب میکردند ولی فک زاویه دار و چشمان درشتش که زیر هردو جمله ای خالکوبی شده بود جمعا چهره ای خاص برایش ساخته بودند
خاص نه به معنای زیبایی مطلق
درواقع شاید بتوان گفت زیباییه عجب و کاریزماتیک
دختر که متوجه سنگینی نگاه هلن شده بود با چند قدم پرش مانند و هیجانی به سمت آن دو اومد: هی آنتوان دوست جدید پیدا کردی؟
آنتوان دست بر شانه ی هلن انداخت: چراکه نه

ووت و کامنت فراموش نشه

FingersWhere stories live. Discover now