قلمو

513 29 7
                                    

#پارت78

زبانش پشت توپک قرمز جمع شده بود، انگار تصور دیان و هلن از بازی فرق میکرد
در ذهن هلن چیزی مثل عشقبازی چرخو فلک چرخ میخورد اما دیان همیشه خبیث نقشه های دیگری برایش داشت
لباس زیرش مشکی بود و تنش را به خوبی جلوه میداد
از داخل وسایلش قلموی بلندی را پیدا کرد و از زیر شورتش رد کرد: ببینیم اینجا چی داریم؟
روی صندلی نشست و با دقت مشغول بازی با او شد
انگار که واقعا درحال نقاشی است
ته قلمو به شیار لای کصش رسید و ناله ی هلن را بلند کرد
هلن شرمزده بود؛ میدانست دیان قلمویش را ک بیرون بکشد با چه صحنه ای مواجه میشود
و حدسش هم درست بود: اینجارو
چقد خیسی تو!
با همان قلموی خیس روی سینه هایش کوبید: تو انقد حشری بودی و من نمیدونستم؟
سینه هایش را از بالای سوتینش بیرون اورد و به آنها خیره شد: شرط میبندم حسابی نوکشون سفت شده
هلن تند تند نفس میکشید
منتظر بود که ببیند دیان چه بلایی به سرش می اورد
و خنده دار بود که دقیقا با حرف دیان نوک صورتی رنگ سینه هایش به شدت سفت شدند
زبون خیس دیان روی نوک راستش قرار گرفت و ناله اش را بلند کرد
سرش را به عقب داد و تمام تنش روی خیسیه زبون دیان متمرکز شد
این بلا سر سمت چپ هم آمد
قفسه ی سینه ی هلن از هیجان تند عقب جلو میشد: هیسس آروم
از روی صندلی بلند شد و به سمت ساک هیجان آورش رفت
همانی که هلن میدانست تمام وسایلش را در آن میگذارد
وقتی برگشت دوباره روبه رویش نشست
هلن خجالت میکشید وقتی این گونه روبه رویش قرار داشت و خیره نگاهش میکرد اما لذت مانع اعتراض بود
دست دیان وارد لباس زیرش شد: روز سختی داری هلن
بنظرت تحملشو داری؟
گیج نگاهش کرد؛ منظورش چه بود
جسم فلزی سردی در شیار کصش قرار گرفت
و دست دیان بیرون امد
سرش بالا رفت و مشغول بوسیدن هلن شد
چونه اش
گردنش
ترقوه های بیرون زده اش
شاید دقیقا نمیشد به آن کبودی ها بوسه گفت
اما شیوه ی دیان برای بوسیدن این گونه بود
چشمان هلن روی هم میوفتادند و بی قراری میکرد
صدای در بلند شد
دیان از او جدا شد: بسه دیگ هوم؟
خیلیم بت خوش نگذره
هلن ترسیده به در نگاه میکرد و نگران خیره ی دیان شد
دیان اما چند پایه ی  چوبی به صورت ردیفی جلویش چید و بوم های نقاشی هایش را روی آنها گذاشت
ملافه ی سفید رنگی را برداشت و نزدیک هلن ایستاد و سرش را نوازش کرد: صدات در نیادا
نمیخوای که آبروت بره؟
ملافه ی بزرگ را روی هلن نیمه عریان انداخت و فاصله گرفت
هلن به سختی جیغ زد اما صدایش خفه میشد
با باز شدن در و شنیدن صدای افرادی چند لحظه ساکت شد
امکان نداشت!
دیان این کار را با او نمیکند!
انگار که جمعیتی وارد کارگاه شده بودند
گوش تیز کرد و توانست صدای ارام دارسیا و شنگول شریل را بشنود
با شنیدن صدای جان و جوزف روح از تنش خارج شد
بدترین موضوع این بود ک
تعداد افراد خیلی بیشتر از جوزفو جان و شریل و دارسیا بود
جمعیت حداقل به پانزده نفری میرسید
اخم کرد و به ناگهان صدای قدم هایشان را نزدیک او میشدند شنید
قلبش لحظه ای ایستاد: خیلی قشنگ کار شده این نقاشیا
فرد دیگری تایید کرد: اره موافقم
شاید پنج قدم با او فاصله داشتند که ناگهان لرزه ای در تنش احساس کرد که باعث شد تقریبا صدایی از خود بدهد
اسباب بازی کوچک دیان!
چقد میتوانست خبیث باشد
لرزش ویبراتور داخلش همه چیز را سخت تر کرده بود
بدنش از لذت شل شده بود و نفسش از ترس دیده شدن بالا نمی امد
منظور دیان از رفتن آبرویش همین بود
با تمام وجود سعی میکرد ساکت باشد اما با بالاتر رفتن شدت ویبراتور سخت ترین کار ممکن بود: هی دیان اون ملافه ی سفید چیه اون پشت؟
نقاشیه؟ شبیه نقاشی نیست
عرق سرد روی کمر هلن حرکت میکرد
و با شنیدن صدای دیان نفس راحتی کشید: یه چیزیه دارم روش کار‌میکنم
یه مجسمه‌اس دیگه با بقیه ی کارا که اومد گذاشتمش اون پشت
خطر تا حدودی رفع شده بود
البته این خیالی بیش نبود: میخواین ببینینش؟

شرمنده و عذرخواهی بابت تصویر نامناسب این پارت😂

FingersWhere stories live. Discover now