#پارت12
شانه بالا انداخت: میتونی خودت بری!
هلن با حرص چشم هایش را روی هم فشار داد: ولی میگن فقط کسایی که عضو کلابن یا کسایی که همراهشون عضو کلابه میتونن برن!
دیان از حرص هلن لبخند زد: خب میتونی بری عضو کلاب شی
شیطانی و کشدار گفت: یاااا اینکه
این سوپ ماهیو امتحان کنی
هلن جیغی کشید و موهایش را در صورتش اورد: وای تو خیلی بدجنسی دیان
دیان درحالی که کاسه ی سومش را تمام میکرد سری به نشانه ی تایید تکان داد: ممنون هلن
اگه تو نبودی معلوم نبود کی میفهمیدم بدجنسم!
هلن خواهش میکنمی گفت و بعد از چند دقیقه تازه فهمید دیان دستش انداخته و از اینکه دیر فهمیده باز هم حرص خورد: خب من چیکار کنم منو میبری اون تو؟
و به مغازه ی مرموز آن طرف خیابون اشاره کرد
دیان ادای فکر کرد درآورد و با چهره ای ترسیده گفت: یه کاری هست
اما خب...
خب هرکسی نمیتونه انجامش بده!
و توهم فکر نکنم بتونی
ینی بهت نمیخوره تواناییشو داشته باشی
هلن صاف تر نشست و چشمان آبیاش را گرد کرد
با لحنی محکم گفت: من از پس هرکاری بر میام!
دیان با چهره ای نگران تر اشاره زد هلن نزدیکش شود و در گوشش زمزمه کرد: باید که
تکه تکه و ترسیده ادامه داد: باید سوپ ماهی بخوری
هلن که چندلحظه طول کشید حرفش را هلاجی کند با عصبانیت جیغ کشید
برای بار چندم سرکارش گذاشته بود
دیان بعد از سفارش دادن کاسه ی چهارم گفت: حالا چرا انقد برات مهمه بری اون تو؟
هلن مشتاق و کنجکاو اشاره زد: اخه نگاه کن
کدوم مغازه ای رو دیدی انقد مرموز یه پرده ی مخمل قرمز بزنه
و پشتش بارکد عضویت بخواد؟
حتما چیزای جذابی توشه
دلخور گفت:توعم که هیچی نمیگی ازش
دیان چشمک زد: من از اون تو واسه داستانام الهام میگیرم
هلن در حالی که روی صندلی های چرم قرمز جابه جا میشد به مغز کوچکش فشار آورد
ولی هرچه فکر میکرد بخاطر نمی آورد در داستان چیزی از مغازهای به این شکل گفته شده باشد
دیان به قیافه ی گیجش خندید: خیلی به خودت فشار نیار
امکان نداره حدسشم بزنی
هنوز به اونجاش نرسیدی
هلن که هنوز هر پنج دقیقه بینیاش را از بوی ماهی چین میداد گفت: خب کامل توضیح بده
دیان ابرو بالا انداخت: هیچ چیز مجانی بدست نمیاد دختر جون
هلن از شدت کنجکاوی ناچارا قاشقش را در ظرف چهارم دیان فرو برد: فقط یکی!!
هیچوقت فکر نمیکرد در عمرش مجبور به امتحان ماهی یا سوپش شود اما خط داستان دیان آنقدری برایش جذاب بود و آن مغازه آنقدری مرموز به نظر میرسید که حاضر بود به هر قیمتی واردش شود
چهرهاش را جمع کرد
نگاه دقیق دیان را حس میکرد که با تمام دقت منتظر بود آن قاشق را در دهانش ببرد
بوی ماهی چندباری باعث عق زدنش شد ولی به سرعت محتویات کذایی را در دهانش ریخت و بدون اتلاف وقت قورتش داد
به نفس نفس افتاده بود
و سمت دیگر میز دونفره دیانی نشسته بود که به سختی جلوی خندهاش را گرفته بود
هلن که انگار از شکنجهگاه برگشته بود به سختی گفت: خوردمش!
و شلیک خنده ی دیان به آسمان رفت
آنقدر بلند و از ته دل میخندید که افراد در رستوران هم به خنده افتاده بودند
دیان اشکش که از شدت خنده آمده بود را پاک کرد و میان خنده هایش به سختی کلماتی را ادا کرد
کلماتی شبیه: گفته بودم توش تخم مرغ خام بزنن
هلن با حیرت دعا کرد آنچه که شنیدهاس را گوش هایش به غلط شنیده باشند و تقریبا با فریاد گفت: تخم مرغ خام؟؟!!
داری با من شوخی میکنی؟؟؟
دیان به سختی خندهاش را قطع کرد و با آثار خنده در چهرهاش گفت: فکر نمیکردم جدی بخوای امتحان کنی ولی خودم این مدلی دوست دارم
دلش بهم میپیچید
تصور ماهی همراه با تخم مرغ خام
صورتش جوری درهم شد که انگار هنوز طعمش را حس میکند: چرا دیدی دارم میخورم جلومو نگرفتی؟
شونه بالا انداختو خونسرد گفت: میخواستم ببینم بعدش که بت میگم قیافت چجوری میشه؟
گوشی اش را بالا اورد و در یک حرکت عکسی از چهره ی تماشاییه هلن گرفت: که الان دیدم چه شکلی میشی
هلن بیش از این نمیتوانست متعجب شود: تو دیوونهای
دیان تایید کردو باز گفت: مرسی هلن
اگه تو نبودی هیچوقت اینو نمیفهمیدم
هلن عصبی از صندلی های چرمیه قرمز بلند شد: من که اون چیز لنتی رو خوردم دیگه وقتشه ببریم اون تو
دیان باقی مانده ی اشکش را پاک کرد و با سرعت باقی مانده ی سوپش را هم تمام کرد
هلن با خود فکر میکرد او پرخور ترین آدمیست که میشناسد!
دیان جلو تر و با جستو خیز سمت پرده های زرشکی رنگ رفت
روی در فلزی که پشت پرده بود ضربه زد و تلفن همراهش رو جلوی دریچه گرفت تا بارکدش را نشان دهد
آن مردک گنده که ساعتی قبل هلن را از جلوی در بیرون کرده بود در را برایشان باز کردو با احترام برای دیان سر خم کرد
دیان نیز با چهرهی جدی دست هلن را به داخل کشید
البته نه قبل از آنکه هلن زبانی برای آن مردک احمق در بیاورد
ابتدا از یک راهروی تاریک میگذشتند و سپس صدای آرام موسیقی می آمد
اگر بشود نامش را موسیقی گذاشت
هلن گوش هایش را تیز کرد
خدای من!
درست میشنید؟گایز ووت و کامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
Fingers
Romanceدستش را خشن میان شیار کصش کشید: لذتی نبردی؟ میان پایش هنوز مرطوب بود چوچولش را فشرد و خیره ی چهره ی جمع شده از درد هلن شد: میخواستی نجات پیدا کنی؟ نمیخواست خودش که میدانست نمیخواست به نفس نفس افتاد: نه لبخند زد: دختر هورنیه من لبانش را به دندان کشید...