|Chapter 12|

381 100 189
                                    

قسمت دوازدهم => جنیان متجاوزگر

هری تابحال به گا نرفته بود ولی خب در اون لحظه چنین احساسی داشت، اینکه یک نفر نه با دیک بلکه با تیربرق بدجوری بفاکش داده که الان کل دل و رودش بهم ریختن و حس مرگ داره.

خب این صرفاً احساسی بود که داشت چون محض رضای خدا، اون همین چند دقیقه پیش با اکسش از عروسی بهترین دوستش به سمت مقصدی نامعلوم فرار کرده بود و حالا توی مزرعه ی دور افتاده ای از گندم درحال جون دادن بود و اما این بین باید یه چیزایی رو هم برای لویی که طلبکار و شوکه، دست به کمر بالای سرش ایستاده و می‌خواد چوب فرو کنه تو کونش؛ توضیح میداد.

+ و تو داری میگی بعد از چال کردن مادر استیو اون زنده شد تا بهت تجاوز کنه و تو برای نجات جونت مجبور شدی سرش رو از جا در بیاری؟!!

لویی با ناباوری تقریبا فریاد زد که هری بی‌خیال نفس نفس زدن، شد و با خیز برداشتن سمت اون پسر دهنشو پوشوند.

_ هیس لویی!! ممکنه جامون رو لو بدی!

حقیقتا هیچ علاقه ای نداشت بازم مورد حمله و تهاجم یه مشت کشاورز نامیرا قرار بگیره که قصد داشتن با چوب بفاکش بدن و خب متوجه شدین کل ذهنِ اون مرد رو دور بفاک دادن و بفاک رفتن می‌چرخه یا بیشتر براتون بگم؟

لو عصبی دست هری رو کنار زد و با فریادی کنترل شده یقشو تو مشت گرفت.

+ از من انتظار داری باور کنم؟!!

البته که مرد همچین انتظاری از لو نداشت، مغز اون پسر جلبکی تر از این حرفها بود که چیزی رو که به چشم دیده رو باور کنه اما خب تخمش رو نداشت اینو تو روش بگه پس فقط کلافه دستی تو موهای فرفریش کشید.

_ مثل اینکه یادت رفته تو گفتی فرار کنیم!

خب در اون لحظه پسر چشم آبی با توجه به شرایطی که داخلش قرار داشتن سریع تصمیم گرفته بود، اونقدر سریع که حواسش نبود باید سمت ماشین‌شون فرار کنن نه جنگلی که جلوی راهشون قرار داشت. البته همه چی مثل فیلما شده بود و لویی قصه‌مون هم یکم جو برش داشته بود که با گرفتن دست هری و لگد پروندن به هرکس که جلوی راهشون قرار می‌گرفت، به سمت ناکجا آباد پر کشیده بود و دقیقاً همین‌که دیگه خطری تهدیدشون نمی‌کرد و هری بی‌جون لای گندم زار افتاد به این نتیجه رسید که باید مغزش رو بگاد و ازش توضیح بخواد.

+ من نمی‌دونم رزبری! هیچی نمی‌دونم!! انتظار داری چی رو هضم کنم؟ اینکه تو یه قاتلی که قربانیت قصد مُردن نداره یا اینکه الان توی یه جهنم گیر افتادم بدون اینکه گوشیم آنتن بده یا حتی خانوادم بدونن کجام..

لویی لب هاش می‌لرزیدن و انگار نمی‌تونست تمرکز کنه و یجورایی صداش هم داشت تحلیل می‌رفت، اون ترسیده بود. هری به خوبی این رو احساس می‌کرد پس با گرفتن کمر پسر اون رو به آغوشش دعوت کرد و اجازه داد سرشو رو سینه اش بذاره.

Fuck You | L.SOù les histoires vivent. Découvrez maintenant