𝐏𝐚𝐫𝐭 1

590 102 89
                                    

تعطیلات.
این کلمه قطعا کلمه موردعلاقه تموم آدماست ولی برای بعضیا هم میتونه زیاد خوشایند نباشه ولی کیم تهیونگ جزو اون دسته نیست!
هر تعطیلات ، پدر و مادرش به مسافرت میرن و این برای تهیونگ چه معنایی میده؟ درسته آزادی"

(  10:35 شب )
نگاهی به ساعت انداخت .
الان دو ساعت بود که پدر و مادرش باهاش خداحافظی ، و خونه رو ترک کرده بودن.
قطعا در ثانیه اول باید میزد بیرون تا با رفیقاش برن خوشگذرونی ولی اون الان دو ساعته منتظر پیام جیمینه ..

هوفی از سر کلافگی کشید و سمت پنجره قدم برداشت.
گوشه ی پرده رو کنار کشید و به بیرون نگاه کرد ، با کنار کشیدن گوشه پرده تونست بین اون تاریکی دو تا چشم قرمز رو ببینه.
وتف!
چند بار پشت هم پلک زد.
وقتی چشماش رو باز کرد دیگه اونجا چیز غیر عادی ای نبود. حتما توهم زده بود....

چند لحظه همونطور به بیرون خیره شد ولی با صدای دینگ بلندی که از موبایلش بلند شد به سرعت سمت کاناپه خیز برداشت و روش پرید و پی وی خودش و جیمین رو باز کرد .

Jimin:
متاسفم تهیونگ من مشکلی برام پیش اومده نمیتونم بیام .لطفا از خونه بیرون نرو !

چرا انقدر رسمی صحبت میکرد؟
چند بار دیگه پیام رو خوند ، (لطفا از خونه بیرون نرو !)
تا خواست جوابی تایپ کنه جیمین آفلاین شد.
_ بیخیال ......
دستی بین موهاش برد و چنگ کوتاهی بهشون زد.

بلند شد و گوشیش رو تو جیبش گذاشت .
قطعا نمیتونست فقط تو خونه بشینه و هیچکاری انجام نده . اشکالی نداشت اگه یه دفعه هم تنهایی بره  بار مگه نه؟
یونگی هم توی اون بار کار میکرد پس مشکلی پیش نمیومد.

سمت اتاقش رفت یه بافت خیلی نازک و نسبتا باز رو انتخاب کرد به همراه یه کُت نخی با طرح قرمز ، شلوار گرمکن طوسیش رو درآورد و به جای اون شلوار لی مشکی تقریبا جذبی پوشید .
دستمال گردنش رو بست و چند تا گردنبد هم انداخت.
در اخر بالم لب تمشک زد و موهاش رو با دستاش به هم ریخته تر از قبل کرد .
ولی فراموشش نشد که اون عطر فرانسوی همیشگیش رو بزنه.

کلید رو برداشت و از خونه خارج شد .
هوا مِه گرفته بود و از سرمای هوا میشد بُخار تنفس خودتو به راحتی ببینی .

قطعا با همچین هوایی نمیشد پیاده رفت.
به سر خیابون که رسید یه تاکسی گرفت.
.
.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دستش رو نوازش وار روی چهره ی پسرک داخل عکس کشید.
این آخرین عکسی بود که ازش داشت؛بالاخره موقعش رسیده بود ...
با صدای باز شدن در ، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره پرسید؛
پیداش کردی؟

هوسوک به سمتش حرکت کرد و رو به روی میز ایستاد ؛
داره میره بار فانوس

اخم کوچیکی رو ابروهاش ایجاد شد.
پس موقعشه که برم

⪻𝐅𝐚𝐧𝐠𝐬⪼Where stories live. Discover now