Part9

104 28 9
                                    

*writer*

جیرینگ!

کش و قوصی به بدنش داد و به ارومی چشماشو باز کرد.
کی خوابش برده بود؟ ..

وایسا ببینم ، ساعت چنده؟
سرشو سمت ساعت دیواری چرخوند ؛

چی؟!
چند بار پشت هم پلک زد و دوباره به ساعت خیره شد.

کی ساعت ۱۰ و نیم شد!!

دستی به صورتش کشید و به سرعت از سرجاش بلند شد تا مغازه رو ببنده.
شروع کرد به داخل آوردن گلدونای جلوی در و حواسش بود که هیچکدوم رو جا نزاره.

بعد از مطمئن شدن از بودن همه گلدونا دستشو به کمرش زد و شروع کرد به شمردنشون ؛
.
.
یازده
دوازده
سیزده
چهارده ، پونزده
پونزده!

یکی از گلدونا کم بود ، دوباره نگاهی به ورودی انداخت ولی هیچ گلدونی اونجا باقی نمونده بود که داخل نیاورده باشه.
خب یه گلدون اونقدرا هم اهمیت نداشت اونم وقتی که الان به اندازه کافی دیر شده بود برای برگشتن به خونه!

کلیدای برق رو خاموش کرد و بعد از بستن در اونو قفلش کرد.
با چرخیدن سمت خیابون سرمای بدی تموم وجودش رو فرا گرفت.

فوری دستاش رو داخل جیباش برد و لرز کوتاهی به خاطر سرمای هوا کرد .
این فصل همچین هوایی بی سابقه بود.

میانبر قدیمی میتونست راه مناسبی برای زودتر رسیدن باشه!
قدم هاشو سمت جاده باریکی که از بین انبوهی از درختای صنوبر می‌گذشت پیش گرفت.

مردم محلی چیزای جالبی راجب این جاده می‌گفتن،
از جمله اینکه اونا اعتقاد داشتن اینجا جن زده است اونم فقط به خاطر اینکه ۲۰ سال پیش یه دختر بچه ۱۰ ساله تو صانحه تصادف اونجا کشته شده.

یا خیلیا باور دارن اگه کسی شب از این جاده بخواد عبور کنه هیچ وقت به خونش نمیرسه چون راه مدام بلند تر و بلند تر میشه ، به طوری که هیچ پایانی نداره ...

البته تهیونگ هیچ اعتقادی به این خرافات نداشت.
اون پیرمرد و پیرزنا همیشه باید یه حرفی زده باشن.

تنها چیزی که باعث ترسش میشد سگای وحشی بودن که بین اون درختا پراکنده بودن و برای خودشون ول میچرخیدن.
دندوناشون باید خیلی تیز باشه..

دستاش رو از جیباش بیرون کشیدن و انگشتاش رو به هم گره زد.
نفس عمیقی کشید و بازدمش رو کامل بین دستاش به بیرون داد تا بلکه از سرمای انگشتاش کم بشه.

تمام اطراف رو مِه احاطه کرده بود و صدای نزدیک پارس سگ فقط اوضاع رو برای ادامه دادن راه سخت میکرد.

توی این شرایط فقط یه خون آشام یا قاتل زنجیره ای کم بود تا پکیج یه فیلم ترسناک بمب کامل بشه.

قطعا اگه یک لحظه دیرتر بین احساس ترسش و منطق ، منطق رو انتخاب نکرده بود تا الان کل راه رو مثل یه جت به سرعت برگشته بود.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jun 11, 2023 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

⪻𝐅𝐚𝐧𝐠𝐬⪼Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt