Part 5

258 60 16
                                    

*Taehyung*
خسته بودم .
انگار بدنم کاملا خشک شده بود.
آروم پلکامو از هم فاصله دادم .
اولین چیزی که تونستم ببینم سقف سبز رنگ بود .
تموم انرژیم رو جمع کردم و کمی از حالت خوابیده خارج شدم.

درد تیزی به دستم وارد شد که من رو تازه متوجه سُرم توی دستم کرد ، به در و دیوار اتاق نگاه کردم ؛ من تو بیمارستانم ؟

در اتاق باز شد و پرستار با لبخند کنارم ایستاد ؛
اوه بهوش اومدی .

به سُرُم توی دستم نگاه کرد ؛
سُرُمت دیگه آخراشه. بزار برم به دکتر خبر بدم !

ولی قبل از اینکه بتونه ازم فاصله بگیره گوشه پارچه آستینش رو گرفتم ، با تعجب بهم نگاه کرد ؛
چیزی لازم داری برات بیارم ؟

لیسی به لبام زدم و سعی کردم حرف بزنم ولی گلوم خشک تر از این حرفا بود پس تنها دستمو به نشانه ی تقاضای آب تکون دادم .

پرستار سری تکون و لیوان آب رو سمتم گرفت ؛
خودت میتونی ؟

خشکی بدنم تقریبا از بین رفته بود پس دستامو بالا آوردم و لیوان آب رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم .

در اتاق به شدت باز شد .
_تهیونگ !

نگاهمو به یونگی دادم که با استرس بهم نگاه میکرد ،
اون از کجا فهمیده که من اینجام ... دوباره شروع کرد به حرف زدن ؛

_چه اتفاقی برات افتاد ؟ بهم زنگ زدن گفتن جلوی در بیمارستان بیهوش پیدات کردن ؟

نگاه کوتاهی به پرستار انداختم که خودش اروم سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
نگاهمو به یونگی دادم ؛
م من .....چیزی یاد م نمیاد !

_وتف ته . منظورت چیه؟!
تو اون وقت شب بیرون چیکار میکردی ؟....

دستمو بالا آوردم ، چنگی به موهام زدم و به کف اتاق خیره شدم ؛ چرا چیزی یادم نمیاد ...

صدای نفس عمیق یونگی توی اتاق پیچید ؛
بهتره بریم خونه .

یونگی پرستار رو صدا زد تا سُرُم رو از دستم خارج کنه و بعد از پرداخت هزینه بیمارستان از اونجا خارج شدیم .
وسط جاده شروع به حرکت کردم .

با دستی که روی شونم قرار گرفت سر جام پریدم و به سرعت سرمو چرخوندم جوری که صدای استخونای گردنمو کاملا شنیدم .

_منم بابا آروم باش !
اب دهنم رو به زور قورت دادم و با عصبانیت سرش داد زدم ؛
خو چرا عین جن ظاهر میشی احمق !

یونگی یه تای ابروشو بالا برد و به پشت سرش اشاره کرد ؛
من احمقم یا تو ؟
ماشین به این بزرگی رو نمیبینی داری برا خودت میری؟

با خودم زمزمه کردم : چجوری ندیدمش ....
بالاخره سوار ماشین شدیم ، یونگی رانندگی میکرد و من از پنجره به بیرون نگاه میکردم .

چند دقیقه بعد

یونگی همونطور که رانندگی میکرد پرسید ؛
گوشی پدر دست تو چیکار میکرد ؟؟؟؟

کمی فکر کردم ... گوشی پدر ؟ اها الان یادم اومد ؛
خب دفعه پیش که رفتم بودیم خونه پدر پیشم جا موند و خب اونروز همین لباس تنم بود ...

بعد از اون تا زمان رسیدن به خونه هیچکدوممون حرفی نزدیم .
.
.
.

*kook*

یکی از لیوانای روی میز رو برداشتم و محکم سمت دیوار پرتاب کردم .
عصبی بودم ، از خودم ، از سرنوشت مزخرفم ، از اون!

مشتمو محکم به دیوار کنارم کوبیدم و پیشونیمو بهش تکیه دادم .
چشمامو بسته بودم و پشت هم نفس عمیق میکشیدم.

چرا ؟....
به سمت آشپزخونه حرکت کردم . در کابینت رو باز کردم و شیشه الکل رو بیرون کشیدم.

به اوپن تکیه دادم و نصف شیشه رو یک نفس سر کشیدم .
اروم روی زمین نشستم و سرمو به عقب تکیه دادم.
.
.
.
.
*Jhope*

در خونه رو باز کردم و وارد شدم .
پس کوک کجاست ؟..
اتاقارو باز کردم و دنبالش گشتم ولی اونجا نبود.

پذیرایی هم نبود ، سمت آشپزخونه حرکت کردم ؛
جونگ کوک ؟!

توی تاریکی اشپزتونه دو تا چشم قرمز بهم خیره شد و هنون لحظه بود که پرتاب شدن چیزی رو سمتم حس کردم .

سریع جاخالی دادم و بعدش تنها صدای شکستن توی سکوت خونه بلند شد.
.
.
.
نیم ساعت بعد
*kook*

روی مبل دراز کشیده بودم و آرنجم روی چشام بود.
جیهوپ روی مبل رو به روییم نشسته بود و با نگرانی بهم زل زده بود ؛
بهتری ؟

نفس عمیقی کشیدم و جوابی ندادم .
_کوک باتوام!

از جام بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم ؛
خوبم جی . میرم که بخوابم .
.
.
.
دو روز بعد

من دوباره اونجا بودم ، برای دیدن اون پسر . صبح بود و اونجا خیلی خلوت بود .
نگاهی به اطراف انداختم و پشت میز بارمن روی یکی از صندلیا نشستم.

_میتونم کمکی کنم ؟
چه صدای هاتی ....
تو فکر بودم که با نفس گرمی که روی صورتم رها شد سرمو آروم بالا آوردم .
.
نه.... !
.
.
.
پارت جدید هی ..
میدونم دیر شد ببخشیددددد !
امتحانا شروع شده و خب موفق باشید.
امیدوارم که این پارت رو دوست داشته باشید.
شبتون بخیرر  💜

⪻𝐅𝐚𝐧𝐠𝐬⪼Where stories live. Discover now