۴. زندگی کسل‌کننده

3.9K 902 1.1K
                                    

خمیازه‌کشان، پا به اتاق‌خواب گذاشتم و کلید برق را زدم. داشتم از خستگی از پا درمی‌آمدم. پاکت‌های خرید را روی کفپوش اتاق انداختم و بی‌درنگ، سوییشرتی که به لطف برف نم‌نم نمدار شده بود را از تنم بیرون کشیدم. وسط اتاق نشستم و خمیازه‌ی دیگری کشیدم. کف پاهایم از سرپا ایستادن زیاد، زق‌زق می‌کرد.

وقتی که داشتم پلیور و‌ تیشرت زیرش را از تنم بیرون می‌کشیدم، با خودم فکر کردم، واقعا جشن به آن بزرگی برای فارغ‌التحصیل شدن دخترکی هجده‌ساله از دبیرستان ضروری بود؟!
  
  
گروه ارکستر، عکاس و فیلمبردار و خدمه‌ای برای پذیرایی از مهمان‌هایی که تعدادشان به تعداد اعضای یک پک می‌رسید و امکاناتی که کم از جشن عروسی نداشت، برای یک جشن فارغ‌التحصیلی. تفاوت بین دنیای مردم شهر و مردم آن سمت جنگل، به پوزخند زدن وادارم می‌کرد.

دست دراز کردم و لحاف تاشده‌ی روی رخت‌خواب‌ها را به سمت خودم کشیدم. آن را دور تنم پیچیدم و به پتوهای پشم طبیعی خانه‌ی خودمان فکر کردم؛ گرم‌تر از این لحاف بودند.

باید با پولی که برای عکاسی توی جشن فارغ‌التحصیلی به دستم می‌رسید، برای پنجره‌ی سالن پرده می‌خریدم. باقی آن پس‌انداز می‌شد و قسمتی هم خرج هزینه‌های روزانه می‌شد و شاید هم با قسمت کوچکی از آن برای جونگ... حتما خستگی به سرم زده بود!

باز خمیازه کشیدم و به لباس‌های راحتی بیرون‌افتاده از پاکت نگاه کردم. رفتن به آن جشن کذایی لجم را درآورده بود تا اینبار بیخیال پول پس‌انداز کردن برای عوض کردن آپارتمان، سری به مغازه‌ها بزنم و چنددست لباس جدید بخرم. قبلی‌ها را آنقدر پوشیده بودم که حوصله‌ام را سر می‌بردند.
  
  
طبق معمول هرشب، گوشی داشت توی جیبم می‌لرزید. پسرک انبه‌ای با اینکه به طرز تلفنی صحبت کردنم غر زده بود، دست از پیام دادن و عکس فرستادنش برنداشته بود و حالا سه‌- چهار شبی می‌شد، درست از دو روز بعد از دیدارمان با والدینش، که درست همین موقع زنگ می‌زد و با صدای بلند و بشاشش پرده‌ی گوشم را می‌لرزاند. توله‌گرگ سرخوشم هیچ‌جوره با مفهوم «کم‌ آوردن» آشنایی نداشت.
  
  
دست توی جیبم کردم و‌ تلفن همراهم را درآوردم. اگر این‌بار هم می‌خواست از آمدن به اینجا و شب ماندن حرف بزند، سیمکارت را از گوشی درمی‌آوردم و از پنجره به بیرون پرت می کردم.
  
  
- الو؟
- سلام چشم‌عسلی! حالت چطوره؟!
- خوبم. تو چطوری؟
- عالی‌ام! دارم با تهیونگیم حرف می‌زنم. ببینم خونه‌ای؟

با عربده‌اش گوشی را از گوشم فاصله دادم و دوباره نزدیک آوردم.
  
  
- آره.
- امروز هم بیرون کار داشتی؟! کارت کجا بود؟ تازه رسیدی خونه؟
- یه جشن فارغ‌التحصیلی بود. تازه رسیدم خونه.
- توی مدرسه؟!
- توی خونه.
- خدای من! حتما مهمون‌ها باید زیاد بوده باشند؛ مگه نه؟!
- همینطور بود.
- اوه! خاطرات جشن فارغ‌التحصیلیم برام زنده شد!

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now