۱۴. برنامه‌‌ریزی‌های مخفیانه

2.4K 621 278
                                    

اینبار، همه‌چیز را کم‌و‌بیش یادش مانده بود. نزدیک صبح بود که با تکان داده شدن‌های محکم، از خواب پرید. نمی‌فهمید کجاست و تهیونگ چرا برای بیدارکردنش آنقدر مصمم بوده. گرمش بود، گلویش می‌سوخت و قلبش انگار با خودش و یا کسی آن بیرون مسابقه به‌راه انداخته بود و همین‌ها، در کنار نگاه ترسیده‌ی آلفا، برایش کافی بود که بفهمد باز هم با دادوفریادهایش توی خواب، او را بیدار کرده.

تا زمانی که پلک‌هایش گرم شوند، هنوز گرمای خزهای بلند آلفا را احساس می‌کرد که مثل پتوی کلفتی روی تنش انداخته شده بودند، اما بعد از بیدارشدنش، این تهیونگ بود که خم‌شده روی صورتش، صدایش می‌زد. شکی نداشت که آلفا همان لحظه و هول‌زده از شنیدن دادوفریادهایش تبدیل شده بود.

صورتش را توی خنکی ملحفه‌ها پنهان کرد و بی‌سروصدا، مشغول ریختن غم‌های توی دلش، توی آب روانِ اشک‌هایش شد. کم پیش می‌آمد که پس از پریدنش از خواب با وحشت و ترس، یادش بماند که چه گفته، چکار کرده و اصلا چه کسی را صدا زده. خیلی زود، دوباره خوابش می‌برد و صبح روز بعد، از شنیدن اینکه توی خواب با چه صدای بلندی خواب را از چشم‌های بقیه ربوده، انگشت‌به‌دهان می‌ماند؛ اما همیشه، یک خش‌برداشتن گلو و یا یک منگی بی‌دلیل وجود داشت که ثابت کند حرف‌های دیگران راست بوده. چقدر ضعیف شده بود. شده بود باری به دوش اعضای خانواده‌اش. حالش از اینهمه خودش نبودن به هم می‌خورد.

چقدر به تهیونگ اصرار می‌کرد که باید خواب کافی داشته باشد. گلایه می‌کرد که آلفایش با زیرچشم‌های گودرفته، همیشه شبیه به بچه‌پاندایی بی‌اعصاب و خسته است. توی سرش نقشه می‌کشید که فضای خانه‌اش را گرم، ساکت و خوش‌عطر نگه دارد تا پسر بزرگ‌تر بتواند چند ساعتی را در آرامش روی ملحفه‌های تمیز تختش با خوابیدن خستگی در کند و درنهایت هم توانسته بود یکی‌دو بار، چنین شرایطی را برای او فراهم کند. اما حالا چه؟

دست خودش نبود که بغض، راه نفسش را می‌گرفت و وادارش می‌کرد به هق‌زدن. سختش بود که درد چموشِ بیرون‌ریخته از گلویش را ساکت نگه دارد. گوشه‌ی بالش را بین دندان‌هایش گرفت و لحاف گلوله‌شده را به سینه‌اش فشرد. اشک‌های لعنتی تمام‌شدنی نبودند.

- جونگ‌کوک؟

صدای خوابالود تهیونگ از پشت‌سر، امگا را میان گریه‌ی یواشکی‌اش از جا پراند. خشک‌شده سرجای خودش، نفسی از دهان گرفت و صورتش را بیشتر زیر بالش پنهان کرد. برای لونرفتن، پرسشگرانه هومی کشید و منتظر جواب آلفا ماند.

آلفا که برای پلک بازکردن زیادی خسته، خوابالود و مریض بود، با چشم‌های بسته جلوتر خزید و دستش را دور تن پسر کوچک‌تر پیچید. بینی‌اش را لابه‌لای موهای نرم او فرو برد و در حالی که گلوی دردناکش حرف‌زدن را برایش سخت کرده بود، زمزمه کرد:« نمی‌خوای بری مغازه؟»

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now