۶. انتقام لذت‌بخش

1.6K 541 338
                                    

- بیا داخل، تهیونگ. اون بیرون منجمد می‌شی!

باد، پرقدرت به پنجره‌ی اتاق می‌کوبید و شیشه‌هایش را به لرزه می‌انداخت؛ دانه‌های ریز برف را توی آغوش خودش به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد و دست‌آخر مثل بابونه‌های ریز و سفیدرنگ، روی دشت خزهای مشکی و خاکستری تن آلفا می‌کاشت؛ آلفایی که از ساعتی پیش، روی ایوان نشسته بود، از آن بالا به جاده نگاه می‌کرد و از صدای ناخوشایندِ کوبش باد به پنجره‌های خانه‌ی پشت‌سرش، خرناس می‌کشید و دندان روی هم می‌فشرد.

با کوبیده‌شدن در پشت‌سر دسونگ و داخل‌رفتن او، آلفا بازدمش را از بینی بیرون داد و دوباره به پایین پله‌های سنگی خیره شد. قسم می‌خورد که اگر امگا به خانه برمی‌گشت، جرینگ‌و‌جرینگِ اعصاب‌خردکن شیشه‌ها برایش تبدیل می‌شد به لالایی گوشنوازی که خیلی زود، خوابش می‌کرد.

قول انگشتی داده بود که دنبال امگا تا پایگاه راه نیفتد و درست همین یک روز و در حالی که باد با هر وزش پوست صورت کرگدن را هم با خشکی و سردیِ خودش می‌سابید، تصمیم گرفته بود تا دیرتر از همیشه به خانه برگردد.

شروع کرد به رژه‌رفتن روی ایوان و دمی عمیق از هوای استخوان‌سوز اطرافش گرفت. گرمایی نرم و شیرین، مثل سوزن به شامه‌اش سیخ زد و توی جا متوقفش کرد. از ایوان پایین پرید و با تکان‌دادن بینی‌اش توی هوا، تا دم پله‌ها پیش رفت. عطر آشنای انبه، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

پای امگا که به اولین پله رسید، آلفا از همان بالا خرخری کرد و دندان‌های تیزش را نشانش داد. امگا، سرش را بالا گرفت و با دیدن گرگِ کمین‌کرده، به‌آرامی خندید. برق سبز نگاهش، آلفا را وادار به عقب‌نشینی کرده بود. سلانه‌سلانه پله‌ها را پشت‌سر گذاشت و گفت:« خوب نیست اینطور به امگای خودت غرش کنی، عسلم!»

کلاه و دستکش‌هایی که توی دستش تاب می‌خوردند را در برابر نگاه آلفای قالب‌تهی‌کرده، توی جیب کاپشنش چپاند و هوفی کشید. نیم‌نگاهی به استخوان‌های سرخ‌شده‌ی مشت خودش انداخت و لب زد:« منتظرت نشستم، اما نیومدی. هیچ‌وقت برات مهم نیست که امگات توی خطر باشه یا نه.» گلایه می‌کرد و غر می‌زد. جونگ‌کوک، اسم مستعار مناسبی برایش انتخاب کرده بود، اما آلفا حاضر بود تمام گلایه‌های او را به گران‌ترین قیمت ممکن بخرد تا بتواند هرشب با برق یشمی‌رنگ نگاه سرزنشگر او دیدار کند.

آلفا، آخرین باری که از طریق باند با امگای مقابلش صحبت کرده بود را به خاطر نداشت و حالا، راهی نبود جز خزاندن کلماتش از لای شکاف‌های نازک دیوار ابری به آن‌سمت باند و جایی که امگا آماده‌باش و کمین‌کرده نشسته بود. از قرار معلوم، امگا هیچ‌جوره راضی به ازبین‌بردن دیوارهای ذهنش برای او نمی‌شد.

- توی دردسر افتادی؟!
- حتما گونه‌اش کبود می‌شه؛ یه آلفای اعصاب‌خردکن بود.

نگاه گرگ، بی‌درنگ روی صورت امگایی که لب جلو داده بود و انگشت‌های دستش را باز و بسته می‌کرد، چرخید. خبری از کبودی نبود؛ لابد امگا از گونه‌های آلفایی که او نمی‌دانست کیست و ندیده دلش پاره‌پاره‌کردن گوشت تنش را می‌خواست، حرف می‌زد.

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now