- میوهفروشی رو خالی کردی توی ماشینت و با خودت اوردی؟
- باید به اندازهی کافی ویتامین به بدن آلو برسه! براش فندق و بادوم هم آوردم. خدای من! بهشون دستبرد نزن، جیمین!جیمین، با دلی ضعفرفته از گرسنگی دستش را توی پاکت فندقهای خام و تازه فرو برده بود که با غرغر جونگکوک، نچی کشید و تصمیم گرفت پاکتها را روی پیشخان رها کند.
- گرسنهامه. دیر اومدی.
جونگکوک، با خستگی روی مبل ولو شد و سرش را به پشتی آن تکیه داد. پاهایش را روی میز پذیرایی گذاشت و گفت:« رفته بودم خرید. نایون کجاست؟»
صدای جیمین، درحالی که داشت میوهها را برای شستن لب سینک میگذاشت، از داخل آشپزخانه به گوش رسید.
- دستشوییه. صورتش رو دیدی؟ همهاش جلوی آینهست.
پسر کوچکتر، هینی کشید و توی جایش صاف نشست.
- براش از مغازه کلی چیز اوردم. توی ماشین جا موند!
- ممنونم، جونگکوک.
- نمیخوام احساس کنه که دیگه دوستداشتنی نیست.لبخندی از سر خوشحالی و درد، جایش را روی لبهای جیمین باز کرد. پشت به جونگکوک، نارنگیها را زیر آب سرد برد و لب گزید. خیلی وقت میشد که برای داشتن صحبتهایی جدیتر از قبل، با جونگکوک احساس راحتی میکرد. حالا میتوانست با او از مسائل مهم حرف بزند و نگرانِ درک نشدن و یا بهشوخی گرفتهشدن هم نباشد؛ اما به چه قیمتی؟ گاهی دلش بدجور هوای سربههواییهای گذشتهی پسر کوچکتر را میکرد.
- اومدی، جونگکوک؟!
نایون بود که داشت با رویهممالیدن لبهای براقش، از راهرو بیرون میآمد و به بافت گشاد آبیآسمانیرنگش دست میکشید. ذوقزده از اینکه قرار بود برای اولینبار چهارنفری و توی خانه شام بخورند، روی کاناپهی روبهروییِ جونگکوک جاگیر شد و پرسید:« چی اوردی؟ اون نارنگیه؟!»
جونگکوک، با نگاهی موشکافانه سری بالا و پایین کرد و از جا بلند شد. به بهانهی رفتن به آشپزخانه و برداشتن یک نارنگی برای نایون، از بالای سرش رد شد و بعد درحالی که کاپشن نازک سفیدش را از تنش بیرون میکشید، جواب داد:« اوهوم. صبر کن الان برات میارم.»
- خودم میام! تهیونگ نگفت کی میرسه؟
شیر آب بسته شد و دستهای مشغول جیمین از حرکت ایستاد. نایون به محض برگشتنش از مغازهی جونگکوک، خبر داده بود که برای شام آنشب، تهیونگ هم به جمعشان اضافه میشود. سوال نپرسیده بود؛ تنها خونسردانه خبر داده و بعد هم لبخندی که میگفت راه فراری نداری را تحویلش داده بود.
دست جونگکوک روی یکی از نارنگیهای پوستنازک نشست و صدایش جیمینِ مستأصل را از فکر بیرون کشید.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...