- برو دیگه!
- میرم.
- الان برو!
- آه، اصلا چکار داری که من اینجا ایستادم؟ میخوام یه هوایی بخورم.کلهی صبح بود و حوالی ساعت هفت. روز گذشته، دوجین سفارش کرده بود تا سروکلهی جونگکوک دیرتر از زمان سرزدن آفتاب توی پایگاه پیدا نشود و امگای شهرنشین که با خودش عهد بسته بود تا خوشقول باشد و خستگی را بهانه نکند، شب گذشته بهمحض پایینرفتن شام از گلویش، توی رختخواب خزیده بود. تهیونگ، خطونشان کشیده بود که پایگاهرفتنی در کار نیست و جفتش باید روز بعد را تنها و تنها به استراحت بگذراند؛ هرچند که بیاثر بود. امگا، با سرگذاشتنش روی بالش، به خواب رفته و آلفا با در و دیوار اتاق صحبت کرده بود.
تلاشهای آلفا تا صبح روز بعد ادامه داشت؛ از زمانی که با صدای خشخشِ لباسپوشیدن جونگکوک چشم باز کرده و به او گوشزد کرده بود که نباید به خودش بیشتر از حد توانش فشار بیاورد و تا دقایقی بعد از آن، که دونفری و با بدنهایی بیحسشده از سرما، راهی پایگاه شده بودند.
تهیونگ، مدعی میشد که کاری برای انجامدادن توی پایگاه ندارد و تنها برای اینکه مراقب پسر کوچکتر باشد تا روی برفها لیز نخورد، همراهش شده. ادعای شیرینش، هرچند غیرقابلباور، دل امگا را تبدیل به مشتی برفِ تازه کرده بود که روی شاخهی درخت مینشست و با یک تکان کوچک، یکهو پایین میریخت.
پس از ظاهرشدن ساختمان دوطبقه با سقفی شیروانی بهرنگ زرشکی تیره، پسر بزرگتر باید راهش را کج میکرد و به خانه برمیگشت، اما همانجا کنار پلههای چوبی، مثل مجسمه ایستاده بود و با دستهایی فرورفته توی جیب کاپشنش، اطراف را میپایید.
جونگکوک که از همان اول متوجه قصد آلفا شده و دستش را خوانده بود، ابروهایش را توی بغل هم انداخت و با اخم غلیظی رو به او غر زد:« خدای من! حداقل یه دروغ بهتر بگو، ته! حتی بقیه هم میدونن که منتظر دوجین اینجا ایستادی.» و بیاراده نگاه خجالتزدهاش را چرخاند و روی چهرهی سربازی که دم در ایستاده بود و خیره نگاهشان میکرد، متوقف شد.
- دوجین قبل از ما رفته داخل. منتظر تهمینم.
- پس میخوای تهمین رو بهخاطر کبودیهام بازخواست کنی و ازش بخوای به دوجین تذکر بده! مگه دارم میرم مدرسه؟!ابروهای تهیونگ با طمأنینه و متفکرانه بالا رفت و بعد، سرش به نشانهی تأیید بالا و پایین شد.
- داری میری یه چیزی یاد بگیری، پس شاید واقعا مدرسه باشه.
جونگکوک که باور نمیکرد آلفا تا این حد ماجرای تمرینهای سخت روز گذشتهاش را جدی گرفته باشد، بازدم بخارمانندش را با آه پراستیصالی بیرون داد و کزکرده توی کاپشن پفدارش، شانهبهشانهی او ایستاد. نباید توی گلخانه مثل بچهای که حرف زور شنیده، یکدفعه زیر گریه میزد و پسر بزرگتر را از خستگی وحشتناکش باخبر میکرد.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...