پارت ششم

413 76 1
                                    

وی یینگ با چشمای کاملا باز به سقف اتاقش خیره شده بود و حتی دلش نمیخواست نگاهشو سمت دیگه ای ببره، چه برسه به اینکه از جاش بلند شه.

چند دقیقه گذشت و هنوز توی شوک بود!
این خواب واقعا چی بود؟ نکنه تنها موندن و دوست دختر نداشتن بهش فشار آورده بود تا همچین خواب مستهجنی رو ببینه؟؟
ذهنش باز پر کشید به سمت اون خواب... چقدر همه چیز واقعی بود و اون حس رو با تمام وجودش لمس میکرد. اون مرد خوش قیافه و قد بلند که اسمش وانگجی بود... چقدر چشمهاش قشنگ بودن! بدنش چقدر عضله ای بود. چقدر خوب تونست رابطـــ...

"فاک وی یینگ! تمومش کن این افکار خاکبرسریو!!!"

چشماشو محکم روی هم فشار داد و سرشو تند تند به چپ و راست تکون داد تا از شر تفکرات مبتذلش خلاص بشه و تقریبا موفق شد؛ چون یادش اومد امروز باید بره دانشگاه و کلاس داره.
برای یه لحظه با خودش گفت:
"بیخیال حالا یه بار نرم سر کلاس چیزی نمیشه... تازه کی حوصله اون مرتیکه ریش بزیو داره آخه."

با این فکرا چشماشو بست و پتوشو محکم بغل کرد تا بخوابه...
اما صدای داد مادرش اونو از جا پروند: وی یینگ!!! اگه بازم سر این کلاس غیبت کنی، حذف میشی. و نذار بهت یادآوری کنم که بعدش چه اتفاقی میفته!

تهدید مادرش کارساز بود و باعث شد وی یینگ همون لحظه از جاش بلند بشه و غرغر کنان به سمت دستشویی حرکت کنه: تف تو این زندگی که از همه لذتاش، فقط درس خوندنش برای ما مونده. اصلا کی گفته باید سر صبح درس خوند؟ صبحو گذاشتن که آدم بخوابه، نه اینکه بره در کسب علم و دانش.......

بین ایراد گرفتنش از کل جهان هستی، یهو متوجه شد یه چیزی درست نیست! چرا احساس خیسی میکرد؟!! سرشو پایین برد و به شلوارکش نگاه کرد.
اون.... اون خواب خاکبرسری باعث شده بود که اون......

دستشو بالا آورد، محکم توی پیشونیش کوبید و ناله زد: یعنی انقدر سست عنصر شدم؟ نکنه یه قطعه ام خرابه نَشتی میده....؟

ولی اون تجربه ای که توی خوابش اتفاق افتاد، خیلی تحریکش کرده بود؛ پس اینکه الان ارضا شده، نباید انقدرام عجیب باشه...
با همین فکرا خودشو قانع کرد و به سمت در اتاقش حرکت و اون رو باز کرد. خیلی آروم نصف صورتش رو، جوری که فقط تا دوتا چشمش مشخص بودن بیرون برد و فضای خارج از اتاقشو زیر نظر گرفت.
نباید میذاشت کسی اونو توی این وضع ناجور ببینه! برای همین بعد از اینکه مطمئن شد کسی اون اطراف نیست، خیلی سریع سمت حموم دوید و در رو پشت سرش بست.
لباس هاشو در آورد و شروع به سابیدنشون کرد تا اون آبروریزی رو هر چه زودتر پاک کنه! بعد از تمیز شدن لباسش، یه دوش سریع گرفت و با حوله ای که دور کمرش بسته بود به اتاقش برگشت.
تا الان هر چقدر وقت تلف کرده بود، کافی بود! نباید سر کلاس اون غرغرو دیر میرسید؛ وگرنه مجبورش میکرد یه گزارش کامل از درس همون روز براش بنویسه و وی یینگ واقعا دیگه از دستش در رفته بود که چند بار این کارو تکرار کرده و دیگه تحملشو نداشت!

ستاره سرنوشتWhere stories live. Discover now