پارت سی و یکم

222 49 41
                                    

لان ژان به دنبال حرفش دست وی‌یینگ رو محکم کشید و مجبورش کرد همراه با خودش پا به فرار بذاره.
وی‌یینگ اول مبهوت شده توسط لا‌ن‌ژان کشیده شد اما کمی بعد که موقعیت و جدیت قضیه رو درک کرد به پاهاش سرعت بخشید و همگام با لان‌ژان توی تاریکی دوید:
«مگه چی دیدی؟ چرا داریم فرار می‌کنیم؟!»

لان‌ژان همون‌طور که به شانس بدشون لعنت می‌فرستاد و با چشم‌هاش دنبال مکانی امن برای قایم شدن می‌گشت جواب داد:
«گراز وحشی! اگه سریع یه جا پناه نگیریم طعمه حملشون می‌شیم.»

گراز وحشی؟! جنگل با اون درخت‌های بلند و فضای تاریکش به اندازه کافی رعب‌آور بود و حالا چی؟! گراز؟ وی‌یینگ دوتا پا داشت دوتای دیگه هم قرض گرفت و مثل گلوله درحال شلیک دوید و شیون زد:
«وااای من هنوز برای مردن جوونمممم! هنوز رل نزدممم! واااای اولین کیسم چییی؟! یعنی حق من از این دنیا یه تماس لب تو لبم نبووود؟ من راضی نیــ...
وایسا! اونو که...»

روز سالگرد دانشگاه همون روزی که لان‌ژان می‌خواست سوشه رو دک کنه اولین بوسه‌ش رو دزدیده بود...
انگار فقط خودش نبود که به یاد اون روز افتاد چون هردو همزمان به سمت یکدیگر برگشتن و نگاهی بهم انداختن.
چشم‌هاش که به نگاه معنادار لان‌ژان خورد سریع سرش رو برگردوند و یه دونه محکم روی دهن یاوه‌گوش که لحظه‌ای بسته نمی‌شد کوبید و چشم‌هاش رو با خجالت بست:
«ای دهنتو گچ بگیرن که تو این وضعیتم پرتو پلا تفت می‌دی!»

وی‌یینگ داشت زیرلب سر خودش غرغر می‌کرد و بدون اینکه متوجه بشه سرعت قدم‌هاش آهسته شد. تنها دلیلی تا حالا به درختی نخورده بود نور ضعیف ماه و فلش گوشی‌هاشون بود که وی‌یینگ با شیش و هشتی دویدنش هر بار به‌زور خودش رو از برخورد با اون تنه‌های تنومند نجات می‌داد.

لان‌ژان گوش‌هاش رو تیز کرد به امید اینکه دیگه صدای خرخر نشنوه. اما حالا در کنار خرخر صدای دویدن اون حیوون‌ها هم از فاصله نزدیک شنیده می‌شد.
نفس کلافه‌ش رو بیرون فرستاد و دوباره مچ وی‌یینگ رو میون چنگال‌هاش گرفت. باید خودشون رو از خطر تیکه‌تیکه شدن نجات می‌داد. پس رو به وی‌یینگ غرید:
«وی‌یینگ! نکنه هوس مردن کردی که سرعتتو آوردی پایین؟ از هپروت بیا بیرون.»

با تشر لا‌ژان حواس وی‌یینگ سر جای خودش برگشت و دوباره قدم‌هاش سرعت گرفتن. اما با دردی که توی قفسه‌ی سینه‌ش پیچید اخم‌هاش درهم رفت. با حرص دست مشت شده‌ش رو چند بار روی قلبش کوبید و زیرلب گفت:
«ب...باشه فهمیدم خسته‌ای. دو دیقه مچاله ن...نشو ببینم دارم چه خاکی به س...سرم می‌ریزم. حتما باید ا...اعلام وجود کنی؟»

پسر بزرگ‌تر صدای غرغر و لحن غیرعادی وی‌یینگ رو شنید اما متوجه منظورش از گفتن اون حرف‌ها نشد. اخمی که روی پیشونیش چین انداخته بود با دیدن درخت کهنسالی که تنه‌ی پهنی داشت محو شد و امید تازه‌ای که درونش به قلیان افتاد باعث شد صداش از حد معمولی بلندتر بشه:
«به محض رسیدن به اون درخته ازش می‌ریم بالا. گرازا نمی‌تونن از درخت بالا برن و از طرفیم زود خسته می‌شن. فقط چند دقیقه باید اون بالا دووم بیاریم، فهمیدی؟»

ستاره سرنوشتOù les histoires vivent. Découvrez maintenant