پارت یازدهم

343 78 0
                                    

جیانگ چنگ اخمی کرد و خواست جواب وی یینگ رو بده، اما با دیدن فرد غریبه ای که مقابلش قرار داشت، تموم حرفاش یادش رفت...
برای یه لحظه حس کرد قلبش از حرکت ایستاده و بعد با شدت بیشتری توی سینش میکوبه! نمیدونست چه اتفاقی افتاده و چرا فرد رو به روش باعث شده ضربان قلبش اوج بگیره و از ریتم عادیش خارج بشه...

شیچن هم همین حس رو داشت. این پسر با چشمای درشت طوسی و موهای مشکی لختش، که پشت سرش یه دم اسبیه کوچیک بسته بود؛ عجیب براش جذاب و آشنا بود. دلش میخواست جلو بره و اون موهای
براق‌ رو لمس کنه و این خواسته عجیب قلبش، باعث تعجبش میشد!

موران، واننینگ و شوان لینگ با دیدن اون دوتا که محو هم شدن و مثل یه چوب خشک بی‌حرکت موندن؛ لبخند معنی‌داری زدن و به همدیگه نگاه کردن.
اما وی یینگ متوجه تغییر حالت جیانگ چنگ نشد، دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت: چته ارور دادی؟

جیانگ چنگ با دهنی که نیمه باز بود، برگشت و بی حس به وی یینگ نگاه کرد: ها؟ چی گفتی؟

وی یینگ لعنتی زیر لب فرستاد و برگشت؛ رو به لان ژان چشمک شیطونی زد و گفت: لان ژان، با برادرت تنهات میذارم. بعدا میام پیشت، فعلااا.

ولی بعد یادش افتاد که شیچنم اونجا حضور داره. پس رو به اون هم لبخند مصنوعی ای زد و خداحافظی کرد. دست جیانگ چنگ که هنوز محو شیچن بود رو گرفت و دنبال خودش کشید و از میز لان ژان دور شد.

موران، واننینگ و شوان لینگ هم بعد از خداحافظی با اون ۲ برادر، همراه وی یینگ رفتن.

لان ژان نگاهش رو از اون گروه پر جنب و جوش گرفت و به برادرش دوخت...
اون متوجه نوع نگاه برادرش به جیانگ چنگ شده بود و نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت...
یعنی جیانگ چنگ میتونست باعث شه، برادرش از این حال و هوا در بیاد و لبخنداش بالاخره واقعی بشن؟
اون با تمام وجودش حس میکرد که برادرش، هنوز قلبش از اون اتفاق شکسته‌ست؛ ولی انقدر خوب نقش بازی میکرد که همه گول این لبخند دروغینش رو میخوردن.

لان ژان آهی کشید و گفت: شیچن، بریم لباسای عمو رو بدیم.

شیچن بالاخره نگاهشو از اون پسر که الان چند میز باهاش فاصله داشت، گرفت و به لان ژان خیره شد: ب..باشه بریم.

                           ☆☆☆☆☆

وی یینگ کیفشو روی صندلی انداخت و خودش هم شیرجه زد روی تختش: وای خونه! بالاخره میتونم یکم استراحـــ... آخخخخخ... سیب کوچولوووو از روم بلند شوووووو!

ولی اون گربه اصلا به حرفای صاحبش گوش نمیداد! با عصبانیت خودش رو به صورت وی یینگ میمالید و راه نفسشو میبست...

وی یینگ اون گربه عصبانی رو با دستاش گرفت و از خودش دور کرد: چیه هنوز نرسیده خونه داری چنگول میندازی؟

ستاره سرنوشتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora