آسمون با ابرهای تیره پوشیده شده بود. قطرات درشت بارون از ابرها دل کنده و به امید لمس کردن جهانی که همیشه از بالا نظارهگرش بودن، روی پوستهی سخت زمین فرود میاومدن.
وانگجی آروم وارد اتاقی که متعلق به ووشیان بود شد و در نگاه اول، ردایی که دست نخورده روی تخت قرار داشت نظرش رو جلب کرد.
چرا ووشیان هنوز ردای مراسم رو نپوشیده بود؟ و مهمتر از اون، خودش دقیقا کجا و مشغول چه کاری بود که اثری ازش توی اتاق دیده نمیشد؟!
صدایی که از سمت اتاق کوچیک مجاور به گوشش رسید باعث شد به اون سمت قدم برداره و بعد از باز کردن در، وارد اتاقی که وان حموم درونش قرار داشت بشه.
ووشیان با موهایی که بالای سرش بسته بود، بیخیال به دیوارهی وان تکیه داده و زیر لب آوازی رو زمزمه میکرد. وانگجی نگاه خنثیای حوالهی اون آدم کرد و گفت:
«نمیخوای حاضر بشی؟ مراسم به زودی شروع میشه و تا غار ما یه مسیری رو برای پیادهروی داریم.»ووشیان با شنیدن صدای وانگجی چشمهاش رو از هم باز کرد و خودش رو جلو کشید. ساعدهای دستش رو روی لبهی وان گذاشت و چونهش رو بهش تکیه زد:
«آه وانگجی اومدی؟
راستش اینکه هیچ وظیفهای بهعنوان ولیعهد ندارم و میتونم هر کاری کنم خیلی برام اعتیادآوره... کمکم دارم به این فکر میکنم مرگمو جعل کنم و تا ابد توی آرامش این مکان همراه با تو زندگی کنم.»لبخند محوی لبهای باریک وانگجی رو زینت بخشید. این آرزوی کوچیک و غیرممکن هیچوقت نمیتونست به واقعیت تبدیل بشه، اما فکر بهش هم برای ثانیهای اون حس لذتبخش آزادی رو میداد:
«پس سوگندی که خوردی و گفتی از مردم محافظت میکنی چی میشه عالیجناب؟»ووشیان لب برچید و اخمی روی پیشونیش نشست:
«درسته تو واقعیت بهش نمیرسم، ولی قرار نیست فکر و خیالشم ازم بگیری لان وانگجی! فقط این اطراف کمین کردی که بهم ضدحال بزنی.»اخم روی پیشونیش بهخاطر دقت کردن به لباس پسر مقابلش خیلی زود محو شد. با نگاه خریدارانهای سر تا پای وانگجی رو برانداز کرد و لبخندی کنج لبش نشوند:
«هووم ولی این لباس چقدر بهت میاد.»همون نوع نگاه و درخشش ستاره مانندش توی چشمهای وییینگ هم وجود داشت. اون پسر ذوقزده چرخی دور وانگجی که لباس سبز نعنایی به تن داشت زد و زییایی مردونهش رو ستایش کرد:
«ترکیب تو و هانفو برای قلب من خیلی مضره. کاش میتونستم بندازمت تو گونی با خودم ببرمت دلبر جذاب.»وانگجی و ووشیان بعد از طی کردن جنگلی که منتهی به کوهستان لونگشو میشد، به قبیلهی دراسو که بالای یه کوه قرار داشت رسیده بودن. استقبال صمیمانهای از اونها شده بود و بیشتر افراد قبیله برای ادای احترام به ولیعهد کشور مینگشیا حضور داشتن. البته بعد از اون خوشآمدگویی گسترده که در نهایت به مکان استراحت وانگجی و ووشیان ختم شد، زمان به طرز عجیبی رو دور سرعت افتاد. اتفاقات خیلی سریع جلوی چشمهای وییینگ نقش بسته و جلو میرفتن.
البته اتفاق خاصی هم رقم نخورد و وییینگ حدس میزد احتمالا به همین خاطر باشه. انگار حتی ارباب خوابها هم میدونست که اون پسر به راحتی حوصلهش سر میره و میخواست اصل کاریها رو بهش نشون بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/310606649-288-k304111.jpg)
ESTÁS LEYENDO
ستاره سرنوشت
Fanficصورت وییینگ از درد توی هم رفت. فشار دست لانژان انقدر زیاد بود که حتی نمیتونست راحت نفس بکشه، چه برسه حرف بزنه. قطره اشکی آروم از گوشهی چشمش پایین ریخت و چهرهی قرمزش رو رقتانگیزتر کرد. لانژان به اون چشمهای اشکی خیره شد و دندونهاش رو بههم...