پارت سی و دوم

306 50 42
                                    

وی‌یینگ بیشتر خودش رو به دیوار فشار داد جوری که انگار قصد داشت خودش رو با دیواره سنگی غار یکی کنه و درونش حل بشه.
ب...بدنش گرم شه؟! چه‌جوری؟ اینجا که آتیشی نبود... نکنه لان‌ژان می‌خواست مثل یه اژدها از دهنش آتیش پرتاب کنه؟ شایدم... اون یه آتش‌افزار بود؟!
یا... یا...
ذهنش از دست‌پاچگی داشت احتمالات سمی تولید می‌کرد و نمی‌خواست حتی لحظه‌ای به اون فکری که گوشه‌ی ذهنش چشمک می‌زد توجه کنه.
لان‌ژان با اخم ظریفی رون‌های وی‌یینگ رو چنگ زد و اون رو به طرف خودش کشید:
«چرا فرار می‌کنی؟ می‌خوام لباستو دربیارم.»

و دیگه به وی‌یینگ فرصت عکس‌العملی رو نداد و هودی رو از تنش بیرون کشید:
«هییییع! و...وایسا...آخه...آخه واقعا اینجا انجامش بدیم...؟ من...من...»

اما با گرمایی که تنش رو در آغوش کشید حرفش رو نصفه گذاشت. لان‌ژان کمکش کرد کتش رو که داخلش خز داشت بپوشه و اخمالو پرسید:
«نکنه انتظار داشتی برات اتاق پروو آماده کنم؟»

لب‌های وی‌ییگ جمع شدن و تو مغزش خودش رو زیر مشت و لگد گرفت. از کی تا حالا انقدر منحرف خاک‌برسر شده بود؟!
شانس آورد از دهنش چیز‌هایی که نباید بیرون نپرید، وگرنه چه‌جوری می‌تونست سرش رو بالا بگیره؟!
به لان‌ژان که حالا فقط یه تیشرت ساده‌ی سفید به تن داشت و دوباره سرجای خودش برگشته بود زیرچشمی نگاه کرد.
چشم‌های زیباش مثل یه گوی طلایی می‌درخشیدن و عطر چوب صندل که همیشه از سمت لا‌ن‌ژان به مشامش می‌رسید روی کتی که به تن داشت نشسته بود. اوایل براش عجیب بود که پسری با این سن همچین عطری استفاده کنه، اما حالا تبدیل به رایحه‌ای شده بود که ناخودآگاه آرامش رو به وجودش هدیه می‌داد و وی‌یینگ هرجا که اثر کمی از عطر چوب صندل رو حس می‌کرد، چهره‌ی درخشان لان‌ژان توی ذهنش مجسم می‌شد.
تا الان همیشه حسش رو به کراش داشتن تشبیه می‌کرد و روزهاش رو با اذیت کردن لان‌ژان می‌گذروند. آدمی به بی‌خیالی اون خیلی دیر به احساساتش سروسامون می‌د‌‌اد و به‌صورت جدی بهشون فکر می‌کرد.
اما حالا که با لان‌ژان تنها و توی این فاصله‌ی نزدیک مقابلش نشسته بود می‌تونست لرزش خفیف قلبش رو حس کنه...

سنگینی نگاه وی‌یینگ باعث شد لان‌ژان دست از تماشای قطرات بارون برداره و به طرف اون پسر بچرخه:
«عذاب وجدان گرفتی که این‌جوری زل زدی بهم؟»

وی‌یینگ دست‌پاچه شد و به طرز ضایعی دو طرف یقه‌‌ی کت رو بهم نزدیک کرد و صورتش رو تا نصفه پوشوند:
«ه...ها؟ عذاب وجدان برای چی... من که حرفی نزدم و به چیزی فکر نکردم!»

«عذاب وجدان اینکه منم با خودت انداختی تو دردسر... چرا صورتت قرمز شده؟ نکنه تب داری؟»

وی‌یینگ بیشتر یقه رو بالا کشید تا حدی که فقط چشم‌های براقش مشخص بودن. می‌خواست سرش رو برای رد کردن این قضیه حرکت بده اما حسی درونش جلوش رو گرفت.
توی مغزش خاطرات مبهم و تاری شکل گرفتن و دهنش ناخودآگاه برای گفتن جمله‌ای باز شد:
«می‌تونم به ضربان قلبت گوش بدم؟»

ستاره سرنوشتTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang