Part 7.

425 55 18
                                    


" فلش بک: دو ساعت قبل" 
 
- هی اینجا چیکار می‌کنی؟ 
ویکتور با شنیدن صدای جیمین لبخند 
مهربونی به زن میانسال زد و نگاهش به سمت جیمین کشیده شد: 
- اومدم به بیمارم سر بزنم. 
- کوک کجاست؟  
دوباره نگاهی به زن انداخت و با لحن ملایمی زمزمه کرد: 
- الان برمی‌گردم مادمازل. 
قدم‌هاش رو به سمت در برداشت و از اتاق خارج شد. به همراه جیمین روی یکی از صندلی‌های سالن نشست: 
- گفت با دوستش قرار داره و منم رسوندمش. 
- دوستش؟ اما اون دوستی نداره. 
دستش رو داخل موهای بلوند و حالت دارش برد و مرتبشون کرد: 
- گفت یکی از دوست‌های دانشگاهشه. یک سالی میشه برگشته کره. 
جیمین شونه‌ای بالا انداخت و نفس عمیقی کشید: 
- نمی‌دونم کیه. یا شایدم دارم پیر میشم و آلزایمر گرفتم. 
ویکتور ضربه‌ای به شونه‌ی جیمین زد و با شیطنت گفت: 
- حتما یه سر به دکتر مغز و اعصاب پارک جیمین بزن. کارش فوق‌العاده‌اس. 
جیمین دست ویکتور رو پس زد و با غرغر گفت: 
- هنوزم دست از مسخره بازی بر نمیداری. 
ویکتور به دیوار تکیه داد. لبش رو گزید و برای گفتن حرفی که مدت‌ها بود می‌خواست به جیمین بگه تعلل کرد. 
نمی‌دونست جیمین قبول می‌کنه یا نه. اما باید هر طور که شده بود حرف دلش رو میزد. نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت: 
- من می‌خوام با جونگکوک تنها زندگی کنم. 
جیمین متعجب ابرویی بالا انداخت و نگاهی به ویکتور کرد: 
- چی؟ با کوک تنها زندگی کنی؟ مگه حافظه‌اش برگشته؟ 
- نه. اما...اما من نمی‌تونم بیشتر از این تحمل کنم. نمی‌تونم ببینم کنارمه و منو یادش نمیاد. می‌خوام تمام خاطراتمون رو خودم یادش بیارم. 
- اما وی! شاید اون نخواد. پنج ساله گذشته. 
نیم‌نگاهی به جیمین انداخت و با جدیت گفت: 
- کوک منو دوست داره. 
- از کجا می‌دونی؟ 
- بهم یه فرصت دادیم که دوباره از اول شروع کنیم . 
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و با ناراحتی و بغضی که به گلوش چنگ می‌انداخت زمزمه کرد: 
- اگه اون اتفاق لعنتی نمی‌افتاد الان منو 
کوک کنار هم بودیم. بدون اینکه بخوام چیزی رو یادش بیارم. می‌دونی چقدر برام سخته منو یادش نمیاد؟ می‌دونی هر لحظه و هر ثانیه که می‌گذره بیشتر دیوونه میشم چون باهام غریبی می‌کنه.
دیگه نمی‌خوام این فاصله بیشتر از این طول بکشه. می‌خوام پیش خودم باشه ،اینطوری بیشتر حواسم به سلامتیش هست. با هم میریم خونه‌ی کنار دریاچه، سمت دریای شرقی. 
- اما اونجا از بیمارستان و مطبت خیلی دوره. 
- مهم نیست. ماشین که هست، فوقش 
زودتر حرکت می‌کنم. اما نمی‌خوام دیگه تنهاش بذارم. هر روز داره ضعیف‌تر میشه. دیگه مثل قبل شاد نیست. دیگه مثل قبل نمی‌خنده و این داره آزارم میدم.
پسری که با هر چیز کوچیک سر ذوق میومد حالا یه گوشه غمبرک زده و مدام گریه می‌کنه. نمی‌دونم تو اون انگلیس نفرین شده چی سرش اومده که اینطوری شده. 
نفسش رو با حرص بیرون داد و دوباره گفت: 
- کاش همون پنج سال پیش، به حرف پروفسور گوش می‌دادم و می‌رفتم انگلیس.
حداقل می‌تونستم کنارش باشم و نذارم انقدر سختی بکشه. 
- اگه جونگکوک بفهمه تو کی هستی و چه جایگاهی داری نمی‌دونم چه واکنشی نشون میده. 
- مگه از اول می‌دونست من کیم؟ حالا همچین میگی چه جایگاهی دارم انگار چقدر مهمه. منم یه انسانم مثل بقیه. مثل تو، مثل کوک، مثل یونگی. هیچ فرقی با بقیه ندارم. فقط توی یه خونه که بهش میگن قصر زندگی کردم. البته زندگی نکردم. تلاش کردم زنده بمونم. من هیچ اهمیتی به جایگاهم نمیدم، نه اون قصر رو می‌خوام نه سلطنت رو. ملکه به اندازه کافی نوه داره. دیگه نیازی به من نیست. 
جیمین به سمتش برگشت و گفت: 
- اما تو نوه ارشد خاندان سلطنتی هستی.
می‌فهمی چی میگی؟ مگه می‌تونی با اختیار خودت دست از سلطنت بکشی؟ 
- آره می‌تونم. منم روش‌های خودمو دارم.
  
پایان فلش بک"   
 
با عجله از بیمارستان خارج شد و بدون اینکه سوار ماشینش بشه، به سمت خیابونی که جونگکوک رو پیاده کرده بود رفت. با دیدن رفت و آمد رهگذرها و شلوغی خیابون براش جای تعجب داشت که چطوری جونگکوک گم شده. هرچقدر به گوشیش زنگ میزد؛ فقط با صدای اپراتور که روی مخش بود مواجه میشد و این عصبانیت و نگرانیش رو دو برابر می‌کرد. 
از خیابون رد شد و خودش رو به کافی شاپی که جونگکوک با دوستش قرار داشت رسوند. وارد کافی شاپ شد و نگاه جستجوگرش رو به اطراف انداخت. به سمت پیشخوان قدم برداشت و در کمال ناباوری با صمیمی‌ترین دوستش که مشغول سفارش گیری بود مواجه شد: 
- هی اونیو! 
پسر نگاهش رو از صفحه مانیتور گرفت و به شخصی که صداش زده بود انداخت: 
- ویکتور؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟
مرد سرش رو تکون داد و گفت:

Victor 🦢Where stories live. Discover now