Part 10.

503 57 17
                                    

بعداز ظهری سرد، ابری و دلچسب بود. ویکتور روی صندلی راحتی که توی اتاق مطالعه‌ قرار داشت نشسته بود و مشغول نوشیدن قهوه. تمام شب گذشته‌ رو به خاطر لجبازی‌های جونگکوک که توی بیمارستان نمونده بود و مجبور بود تو خونه ازش پرستاری کنه بیدار بود و حالا ساعتی رو حق استراحت و کتاب خوندن خودش می‌دونست.
+ ویکتور؟
هنوز چند صفحه از کتابی که به دست داشت رو نخونده بود که با صدای جونگکوک سر چرخوند. نگاهی بهش انداخت که با سُرمی که  توی دستش بود، جلوی در اتاق ایستاده بود:
-  جانم؟
کتاب رو روی میز چوبی که از جنس بلوط بود گذاشت و به سمت جونگکوک قدم تند کرد. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با دیدن لکه‌های خون کنار بینی و روی هودی سفید رنگش گفت:
-  حالت خوبه؟
جونگکوک سری به نشونه منفی تکون داد. با حس سرگیجه دستش رو از کتابخونه‌ی جلوی در گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه و زمین نخوره:
+ سرم درد می‌کنه.
سرش رو بالا گرفت و قطرات خونی که برای دومین بار از بینیش جاری شده بودن روی لب‌هاش سُر خورد:
-  چت شده کوک؟
+ چیزی نیست. قبلا که توی انگلیس بودم زیاد اینجوری میشدم. اون موقع شدید‌تر بود روزی سه، الی چهار بار خون دماغ میشدم.
-  دکترم رفتی؟
+ نه.
ویکتور با تاسف سری تکون داد و گفت:
-  چرا از جات بلند شدی؟ هنوز یه روز هم از عملت نگذشته بچه.
+ خودت گفتی عمل خاصی نبود.
-  آره گفتم نه برای آدمی مثل تو که اصلا به سلامتیش اهمیت نمیده.
دستش رو زیر پاهاش برد و براید استایل توی آغوشش اسیرش کرد:
-  نباید به حرفت گوش می‌کردم و میاوردمت خونه.
با پشت دست خون بینیش رو پاک کرد و سرش رو به سینه ویکتور تکیه داد:
+ من از بیمارستان متنفرم.
-  آره. کاملا معلومه.
+ داری مسخرم می‌کنی؟
-  نه والا. آخه کسی که از بیمارستان متنفره همه جوره حواسش به سلامتیش هست.
وارد اتاق شد و جونگکوک رو روی تختش گذاشت، دست‌هاش رو به کمرش زد و زبونش رو توی لپش فرو برد و نچی کرد:
-  اینجوری نمیشه. باید چکاپ کلی بشی.
+ نه. نمی‌خوام.
-  چرا؟
+ وقتی میگی چکاپ کلی یعنی باید ازم خون بگیری و من دوست ندارم. خون گرفتن درد داره‌. وقتی اون سُرنگ رو می‌کشن تا خون توی لوله جمع بشه انگار دارن شیره وجودتو همراهش بیرون می‌کشن.
ویکتور خنده‌ بلندی کرد و نگاهی به جونگکوک انداخت:
-  اوه متاسفم. دوباره پای قلب بی‌جنبه‌ات وسط میاد.
کوسنی که روی تخت بود رو برداشت و به طرفش پرت کرد:
+ یااااا، درسته قلبم بی‌جنبه‌اس ولی...
تُن صداش رو پایین آورد و دوباره گفت:
+ ولی حق نداری مسخره‌ام کنی.
ویکتور لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. دستمالی از روی میز کنار تخت برداشت و همونطور که صورت و لباسش رو تمیز می‌کرد گفت:
-  من عاشق همین قلب بی‌جنبه شما شدم قو کوچولو.
+ ویکتور؟
-  جان ویکتور؟
+ چرا بهم میگی قو کوچولو؟
-  چون تو شبیه یه قویی. منظورم شباهت ظاهری نیست.
+ خب پس چی؟
-  شباهت باطنی رو میگم. باطنت مثل پر‌های قو سفیده، بدون هیچ گناه و خطایی.
به آرومی هودیش رو از تنش در آورد و با دیدن بدن برهنه و بلوریش، به سختی نگاهش رو ازش گرفت:
-  کوک؟
+ جانم؟
-  میگم...خب...
دستی به موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد:
+ چیزی شده؟
-  خب نه...یعنی آره.
+ چیشده؟
-  می‌تونم نفس بکشمت؟
+ چی؟ منظورت چیه؟
نگاهش رو به چشم‌های تیره‌اش انداخت و بهش نزدیک شد:
-  عطر تنتو می‌خوام.
جونگکوک که منظور ویکتور رو به خوبی فهمیده بود سرش رو تکون داد. ویکتور سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و عطر تنش رو که سال‌ها منتظرش بود رو نفس کشید و به ریه‌هاش هدیه داد:
-  تو خیلی خواستنی هستی بچه.
دست‌هاش رو روی تن برهنه‌اش کشید و بوسه‌ای روی شونه‌اش گذاشت. آروم و با احتیاط. انگار اون بدن شی گران‌بهاء و کمیابی باشه. دوباره عطر تنش رو نفس کشید و به سختی ازش جدا شد. نگاهی به جونگکوک انداخت که با خجالت، نگاهش رو ازش می‌دزدید و گونه‌های سفیدش رنگ‌ باخته بودن. لبخند دندون‌نمایی زد و از جا بلند شد. در کمد رو باز کرد و یه هودی زیتونی رنگ برداشت و به سمتش رفت.
+ این لباس خودته؟
-  نه.
+ پس چی؟
-  هرچیزی که توی این اتاق می‌بینی تمامش مال پنج‌سال پیشه.
+ اما فکر نمی‌کنی ممکنه من از پنج سال پیش تا الان یخورده زیادی رشد کرده باشم؟
ویکتور با یادآوری اینکه جونگکوک دیگه اون پسر بچه کوچیک نیست به خنده افتاد و سرش رو پایین انداخت. لبخندش رنگ غم به خودش گرفت و هودی که به دست داشت رو با تمام توانش نفس کشید. هنوز هم عطر تن جونگکوک روش بود. با صدای آروم زمزمه کرد:
-  گاهی فراموش می‌کنم تو دیگه اون جونگکوک پانزده ساله نیستی و برای خودت مردی شدی.
بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق خودش قدم‌ برداشت. بعد از چند دقیقه گشتن دنبال لباسی مناسب؛ به سمت اتاق جونگکوک رفت.

Victor 🦢Where stories live. Discover now