Part 13.

198 30 0
                                    

" دلتنگی می‌دونی چیه؟! غرق شدن در یادت، فکر کردن به صدات، و مرور هر شب خاطراتت. دلتنگی ساده‌تر از همه‌ی معانیه. دلتنگی یعنی «تو» نباشی، و من تو رو زندگی کنم. "

فلش بک 15 نوامبر 2016

نگاه جستجوگرش رو اطرافش چرخوند تا بتونه اون پسرِ شر و شیطونی که حالا شده بود تمام زندگی‌اش رو از بین انبوهی از دانش آموز‌ها پیدا کنه. ویکتور بدون اینکه بخواد به جونگ‌کوک خبر بده اومده بود دنبالش چون؛ امروز اولین سالگرد با هم بودنشون بود. اولین سالی که پرنس انگلیسی، کیم ویکتور، یک نفر رو کنارش داشت تا با خیال راحت شب‌ها سر روی بالشت بذاره و بدون دیدن کابوس‌های شبانه که خواب و خوراک رو ازش گرفته بودن به‌خواب بره. کسی که با شنیدن صداش، قلبش به تپش می‌افتاد و دریای متلاطم ذهنش آروم می‌گرفت. کسی که ذره ذره از وجودش براش مقدس بود.
با دیدن جونگ‌کوک توی اون کاپشن بلندی که تقریبا تا مچ پاش بود، لبخند زیبایی مهمون لب‌هاش شد و یاقوت‌های کبود چشم‌هاش به رسم همیشگی درخشید.
به محض نشستن جونگ‌کوک توی ماشین، بدون معطلی خودش رو جلو کشید و بوسه‌ای روی لب‌هاش گذاشت. جونگ‌کوک با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
+ چی... چیکار می‌کنی وی؟! ممکنه کسی ببینه.
ویکتور بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد. همون‌طور که از پارک خارج می‌شد، نیم نگاهی به چهره‌ی جذاب پسر انداخت و گفت:
- خب ببینن! بالاخره باید بفهمن تو صاحاب داری، این‌طور نیست مرد جوان؟!
ریز خندید و نگاهش رو به روبه‌روش داد. جونگ‌کوک با لبخندی که روی لب‌هاش جا خوش کرده بود، لبش رو گزید و زیر چشمی به جنتلمنی که با جدیت تمام حواسش به رانندگی‌اش بود نگاه کرد. پسرِ خجالتی‌ای نبود اما گاهی در برابر ابراز محبت‌های ویکتور کم میاورد. اون خدای عاشقی بود، خدایی که می‌دونست چطوری باید با معشوقه‌اش رفتار کنه‌. پسر مو بلوند، دستش رو روی دست دوست پسرش گذاشت و نوازشش کرد:
+ دلم برای دست‌هات تنگ شده بود جناب کیم. دو روزه که ندیدمت و نتونستم لمست کنم. این واقعا بی رحمی بزرگیه.
- معذرت می‌خوام دلبرم، واقعا سرم شلوغ بود. اما در عوضش امشب برات جبران می‌کنم. به جیمین گفتم یجوری مامانت رو بپیچونه و بهش بگه شب رو پیشش می‌مونی. می‌خوام بدزدمت کوک!
+ منو بدزدی؟!
- اوهوم.
+ خب اگه می‌خوای منو بدزدی فکر اینکه شب کجا بمونیم رو کردی؟!
- بله سرورم. جناب کیم فکر همه جا رو کرده. فردا که تعطیله. می‌خوام ببرمت جِجو بریم جنگل بامبو. من عاشق اونجام کوک.
+ ججو؟! الان؟!
جونگ‌کوک با تعجب پرسید و نگاه منتظرش رو به ویکتور انداخت:
- آره. به بندر برسیم بقیه‌اش با کشتیه.
+ اما؛ اگه مامانم بفهمه منو می‌کشه وی.
- نترس عزیزم. قرار نیست کسی متوجه بشه.
جونگ‌کوک دیگه چیزی نگفت و تا رسیدن به بندر سکوت کرد.
حدود چند ساعتی تا رسیدن به جزیره طول کشید. پسر کوچیک‌تر گیج خواب بود و گاهی با تکون خوردن کشتی از خواب می‌پرید و ویکتور بهش لبخند می‌زد. دیدن اون صورت توی خواب، یکی از تفریح‌های ویکتور بود. نگاهش رو از پسر گرفت و جعبه‌ی کوچیکی رو که برای کادوی سالگردشون خریده بود رو از جیب پالتوش بیرون کشید. با دیدن گردنبندی که به شکل قوی سفیدی بود، لبخندی کنج لبش نشست.
جونگ‌کوک خمیازه‌ای کشید و بین پلک‌هاش فاصله انداخت:
+ به چی می‌خندی؟!
ویکتور، با شنیدن صدای کوک به سرعت جعبه‌ رو توی جیبش برگردوند تا سورپرایزش خراب نشه‌:
- به تو.
+ به من؟! چیزی روی صورتمه؟!
- مگه باید چیزی روی صورتت باشه نفس من؟!
+ نمی‌دونم. من خوابم میاد. کی می‌رسیم؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- نیم ساعت دیگه می‌رسیم.
+ من خسته شدم. توی لباس فرم راحت نیستم.
دست جونگ‌کوک رو گرفت و به سمت خودش کشید. بوسه‌ای روی موهای بلوندش گذاشت و گفت:
- سرتو بذار روی پای من یکم دیگه بخواب. رسیدیم بیدار می‌کنم عزیزم.
+ انگار توی قفس گیر افتادم.
- چرا؟!
+ خب ما الان توی ماشینیم و ماشینم توی لنج. یه حس بدی بهم میده. وقتی اینجور جاها هستم، احساس می‌کنم گیر افتادم و قلبم درد می‌گیره.
سر خم کرد و بوسه‌ای روی سینه‌ی چپش گذاشت و با مهربونی گفت:
- وقتی من پیشتم چرا باید این فسقلی درد بگیره؟!

Victor 🦢Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum