Part 8.

310 57 11
                                    


از اتاق بیرون اومد و نگاهی به خونه‌ غرق در سکوت انداخت. قدم‌هاش رو به سمت پذیرایی برداشت و با دیدن جونگکوک که روی صندلی، دفترچه به دست خوابش برده بود به سمتش رفت. دستی به موهای عرق کرده‌اش کشید و با صدای آرومی صداش زد:
- کوک؟ چرا اینجا خوابیدی؟
دست‌هاش رو زیر پاهاش برد و از روی صندلی بلندش کرد. به سمت اتاقی که پنج ساله پیش براش آماده کرده بود قدم برداشت و واردش شد. به آرومی روی تخت گذاشتش، بوسه‌ای به پیشونیش زد و پتو رو روش مرتب کرد:
- شبت بخیر نفسم.
+ نرو.
آستین پیراهنش کشیده شد و با صدای جونگکوک ایستاد:
- نخوابیدی؟
+ یادته گفتی یه خونه جدا بگیریم که بتونیم هرشب پیش هم بخوابیم؟
ویکتور لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست:
- کنفرانس دارم زندگیم. باید براش آماده بشم.
+ پیشم بمون تا خوابم ببره.
- درد نداری؟
+ مهم نیست.
- باید پانسمان دستتو عوض کنم.
+ درد ندارم. نیازی هم به عوض کردنش نیست...الان فقط می‌خوام کنارم باشی.
به آرومی کنارش دراز کشید و بازوش رو زیر سرش گذاشت. موهای بلندش رو پشت گوشش داد و با انگشت شصت، گونه‌اش رو نوازش کرد:
- منو می‌بخشی کوک؟
+ به چه دلیل؟
- چون حواسم بهت نبود و باعث شد اون اتفاق بیفته.
جونگکوک به پهلو چرخید و دست‌هاش رو دور بدن ویکتور حلقه کرد. همونطور که با چشم‌های درستش بهش زُل زده بود گفت:
+ مگه تقصیر تو بوده؟ من باید حواسم بیشتر به امانتیت میشد.
- امانتی؟
+ اوهوم...مگه من امانتی تو نیستم؟
ویکتور با شنیدن این حرف، زد زیر خنده و پسر رو محکم‌تر به آغوشش فشرد:
- خیلی شیرینی کوک.
اما در عرض چند ثانیه لبخندش رنگ غم به خودش گرفت. چند تار موی افتاده روی پیشونیش رو کنار زد و نفس عمیقی کشید:
- چقدر دیگه باید صبر کنم تا حافظه‌ات برگرده کوک؟
+ برام تعریف کن.
- چیو؟
+ چیشد که حافظمو از دست دادم؟ چیشد که همه رو یادمه اما تو رو فراموش کردم؟
- همه رو یادته چون مدام کنارت بودن. اولش اونا رو هم یادت نمیومد، جیمین رو نمی‌شناختی و هروقت میومد پیشت جوری بهش نگاه می‌کردی انگار یه قاتل سریالی رو دیدی. تو درست یک ماه توی کما بودی. سطح هوشیاریت خیلی پایین بود و هیچکس فکرش رو هم نمی‌کرد که زنده بمونی.
+ خب اصلا چی باعث شد که اینجوری بشم؟ تا جایی که یادمه، هیچکس برام تعریف نکرده. تصادف کردم؟
مرد مو بلوند به پشت دراز کشید و نگاهش رو به سقف کار شده اتاق انداخت:
- تصادف نبود. همه‌اش سر یه حسادت بچگانه بود. تو توی مسابقه نقاشی برنده شدی و برای مرحله‌ بعد به بهترین آکادمی هنر دانشگاه سئول دعوت شدی.
+ خب اینکه خیلی خوب بود.
- آره. اما نه برای دوستت ووشین.
+ ووشین؟ اما من فکر نمی‌کنم بشناسمش.
- بهت که گفتم تو کسایی رو یادته که مدام کنارت بودن.
+ خب بعدش چیشد؟
ویکتور نیم نگاهی به جونگکوک که دست‌هاش رو زیر سرش گذاشته بود و با جدیت به سقف چشم دوخته بود انداخت:
- واقعا دردناکه بازگو کردن گذشته. گذشته‌ای که چیزی جز درد و غم برام نداشت. تو جلوی چشم‌هام بودی اما منو نمی‌شناختی. فراموش کرده بودی چه روز‌هایی مدرسه‌ رو می‌پیچوندی و جلوی در بیمارستان منتظرم میشدی. فراموش کرده بودی توی این شهر و کشور غریب چقدر برام خاطره به جا گذاشتی. سخته کوک. ازم نخواه که برات تعریف کنم. آره من یه مرد سی و پنج ساله‌ام که احساساتم از یه نوجوون پانزده ساله هم بیشتره. من با تو فهمیدم عشق یعنی چی. دوست داشتن چه معنی میده. با وجود تو تونستم لبخند بزنم. با وجود تو کنارم فهمیدم بالارفتن ضربان قلب یعنی چی.
لبخند محوی روی لب‌هاش شکل گرفت و ادامه داد:
- آره من یه جراح قلب و عروق معروفم اما...اما تا قبل از تو هیچی در مورد کارکرد قلب نمی‌دونستم. تمام چیزی که توی این سال‌ها یادگرفته بودم، تئوری‌هایی بود که توی کتابا خونده بودم. تو پا گذاشتی توی زندگیم و من معنی زنده بودن رو فهمیدم. فهمیدم وقتی عاشق میشی، نفس کشیدن برات سخت میشه...وقتی عاشق میشی، دوری از معشوق می‌تونه از صدتا خودکشی هم بدتر باشه.

Victor 🦢Where stories live. Discover now