Part 17.

329 39 10
                                    

بدون اینکه لباس‌هاش رو عوض کنه روی پله‌های طبقه‌ی بالا نشست و پاهاش رو توی بدنش جمع کرد‌ و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. با سر و صدای شکمش، از جا بلند شد و به‌سمت آشپزخونه رفت. جلوی در یخچال ایستاد و با ندیدن چیزی برای خوردن، سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
+ گفتی امشب بر می‌گردی و با هم می‌ریم فروشگاه خرید؛ اما...
درب یخچال رو بست و به‌سمت کابینت کنار پنجره رفت. همیشه چند بسته نودل فوری برای روز مبادا بود. درب کابینت رو باز کرد؛ اما تنها چیزی که نسیبش شد، پاکت خالی نودل‌ها بود. باید قرصش رو می‌خورد؛ اما نه با معده‌ی خالی. صبح دیر از خواب بیدار شده بود و برای همین با عجله از خونه خارج شد. نه تونسته بود کلیدهاش رو برداره نه کارت بانکیش رو. با لب‌هایی آویزون روی کانتر نشست و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. برای بار چندم شماره ویکتور رو گرفت و باهاش تماس تصویری برقرار کرد.
- چرا لب‌هات آویزونه خرگوشک من؟!
با صدای ویکتور سرش رو بلند کرد.
+ هیچی.
ویکتور نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- داروهات رو خوردی؟!
+ نه.
- می‌تونم بپرسم چرا؟!
ویکتور همون‌طور که ابروهاش تو هم رفته بود، روی کاناپه‌ی اتاق استراحت نشست و منتظرش موند. جونگ‌کوک لبش رو گزید و دوباره گفت:
+ الان می‌خورم. فقط...
- فقط چی؟!
+ تو خونه چیزی برای خوردن نداریم؟!
- شام نخوردی؟!
+ از صبح چیزی نخوردم.
ویکتور صداش رو بالا برد و با عصبانیت گفت:
- چرا؟! دوباره من نیستم و داری قرص‌هات رو نادیده می‌گیری؟!
+ نه... صبر کن. خب... دیشب تا دیروقت بیدار بودم و داشتم روی پروژه‌ی رنگ روغنم کار می‌کردم و دیر خوابیدم. بعدش صبح خواب موندم و اونقدر عجله کردم که فراموش کردم کارتم رو بردارم.
ویکتور نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه. بعد از مکث نسبتا کوتاهی، گفت:
- درس و دانشگاه اونقدر اهمیتی نداره کوک، سلامتیت باید توی اولویت باشه عزیز دل من. چرا انقدر سهل انگاری؟!
+ خب از عمد که نمی‌خواستم فراموش کنم. بعدشم گفتی شب بر می‌گردی و با هم می‌ریم خرید.
- مگه جیهون نیومد دنبالت؟!
+ آره اومد.
- چرا نگفتی چیزی برات بگیره؟!
+ من نمی‌تونم همچین درخواستی ازش داشته باشم.
- چرا؟!
+ آخه... خب... خجالت می‌کشم. همینکه باهاش دوست شدم قدم بزرگیه توی زندگیم.
- برو توی اتاق کارم.
+ چرا؟!
- کاری که بهت می‌گم رو انجام بده.
جونگ‌کوک از روی کانتر پایین اومد و به‌سمت پله‌ها قدم برداشت. پله‌ها رو دور زد و وقتی به پشت خونه رسید، مقابل درب بزرگ چوبی ایستاد.
+ رمز می‌خواد.
- تاریخ تولدت.
جونگ‌کوک رمز رو وارد کرد و با دیدن کتابخونه‌ی بزرگی که ابعادش از کتابخونه‌ی جیمین بیشتر بود با هیجان گفت:
+ واااووو... اینجا محشره.
ویکتور لبخندی زد و گفت:
- تا وقتی برگردم، هرکتابی که دوست داشتی بخون.
جونگ‌کوک گوشی رو مقابل صورتش گرفت و با چشم‌هایی براق و خندون، زمزمه کرد:
+ این عالیه ویکتورااا.
- آره عالیه. غذای روحت رو آماده کردم حالا نوبت غذای جسمته. تو رو محض رضای خدا یخورده بیشتر حواست به خودت باشه کوک.
+ منکه بهت گفتم چون دیر بیدار شدم کارهام بهم گره خورد.
- بسیار خب. بالا توی اتاقمون چند بسته بیسکویت توی کشوی میز کنار تخت هست. می‌دونم سیرت نمی‌کنه؛ اما از هیچی بهتره حداقل با معده خالی قرص نمی‌خوری.
+ معذرت می‌خوام. مثل اینکه باز باعث نگرانی‌ات شدم. امشب زود می‌خوابم. می‌شه زودتر برگردی؟! اینجا بدون تو خیلی سوت و کوره.
- چند روز دیگه تحمل کن باشه عزیزم؟! باور کن اصلا دلم نمی‌خواد اینجا باشم؛ اما خب چاره‌ای نیست.
+ باشه، درک می‌کنم. من می‌رم کارهام رو انجام بدم که بتونم زود بخوابم.
- کوک!
+ جانم؟!
- مراقب امانتیم هستی؟!
لبخند زیبایی روی لب‌های جونگ‌کوک نشست:
+ بله سرورم. حسابی مراقبشم.
- برو استراحت کن. شبت بخیر قو کوچولو.
+ شب شما هم بخیر دکتر کیم.
نفس عمیقی کشید و گوشی رو توی جیبش گذاشت. از اینکه با ویکتور تماس تصویری گرفته بود و تونسته بود صورت زیباش رو ببینه خوشحال بود و می‌تونست راحت بخوابه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 03, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Victor 🦢Where stories live. Discover now