Part 9.

314 51 9
                                    

پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. با فکر اینکه قراره دوباره با حرف‌های پدرش غرورش بشکنه سرش رو پایین انداخت. تقه‌ای به در زد و با اجازه ورود، دستگیره رو پایین کشید و وارد شد. با دیدن پدرش که پشت میز نشسته بود قدمی به جلو برداشت.

پولیور گشاد و کِرِمی رنگی رو که به تن داشت رو مرتب روی یکی از کاناپه‌های چرمی نشست. نیم نگاهی به چهره عصبی پدرش انداخت و بعد از حدود چند دقیقه سکوتی که بینشون حکم فرما بود با صدای جونگکوک شکست:
+ با من کاری داشتین پدر؟
ـ چرا؟
+ چی چرا؟
ـ چرا پیش مهمون‌های امشب با برادرت بی‌ادبانه رفتار کردی؟
+ یوهان داشت اذیتم می‌کرد.
ـ این دلیل قانع کننده‌ای نیست. دوباره به خاطر رفتار‌های بچگانه‌ تو جلوی یه عده آدم سرشکسته شدم.
جونگکوک سرش رو بلند کرد و با اعتراض گفت:
+ اما تقصیر من نبود پدر. منو نونا مشغول صحبت بودیم و یهو یوهان سر و کَلَش پیدا شد و وسط حرفمون پرید.
ـ بسه.
دائه‌وو با اخم‌هایی گره خورده بهم، نگاه گذرایی به پسرش انداخت. کشوی میز رو بیرون کشید و بعد از برداشتن پاکتی از پشت میز بلند شد. به سمت جونگکوک رفت و پاکت رو روی پاش گذاشت گفت:
ـ اینا چیه کوک؟ اصلا ازت انتظار نداشتم البته...
کلافه نفسش رو بیرون داد و دوباره حرفش رو تکرار کرد:
ـ بهت گفتم اینا چیه؟
جونگکوک نگاهی به چهره عصبی پدرش انداخت و نگاهی به پاکت توی دستش. نمی‌دونست چیه و ذهنش هیچ ایده‌ای در مورد محتوای داخل پاکت نداشت. به آرومی گوشه‌ای از پاکت رو پاره کرد و تعدادی عکس که داخلش بود رو بیرون کشید. با دیدن عکس‌های خودش به همراه همون پسر توی بار که قصد جونش رو کرده بود، نگاهش رنگ تعجب گرفت:
ـ می‌شنوم کوک!
نگاهش رو از پاکت گرفت و به پدرش دوخت. آب دهانش رو به سختی قورت داد و جرات گفتن حتی کلمه‌ای رو هم نداشت:
ـ کوک؟
+‌ ب...بله پدر؟
با صدای باز شدن در اتاق، جونگکوک سر چرخوند؛ نگاهش روی چهره مادرش قفل شد و نفس راحتی کشید.
هایونگ در مواقعی که دائه‌وو جونگکوک رو مآخذه می‌کرد پشتش بود و همیشه پناهش میشد. از جا بلند و قدمی به جلو برداشت، اما همینکه مادرش با بی‌تفاوتی از کنارش رد شد و کوچیک‌ترین توجهی بهش نکرد، صدای شکستن قلبش رو برای چندمین بار شنید.

قدمی به عقب برداشت و سعی کرد تو دست و پا نباشه. سرش رو پایین انداخت و خودش رو با نخ آویزون شده از آستین پولیورش مشغول کرد. هایونگ به سمت میز همسرش رفت و با دیدن چهره عصبیش زمزمه کرد:
ـ چیشده؟
مرد دست‌هاش رو روی سینه بهم گره کرد و با ابرو‌های گره خورده گفت:
ـ منتظرم جونگکوک به حرف بیاد.
هایونگ نگاهی به پسرش انداخت که سرش پایین بود و مشغول ور رفتن با آستین لباسش. به سمتش قدم برداشت و کنارش ایستاد:
ـ کوک؟ چیشده؟
جونگکوک سرش رو بلند کرد و برای لحظه‌ای تمام حواسش رو به آسمون مشکی چشم‌های مادرش سپرد. هایونگ دستی جلوی صورتش تکون داد و گفت:
ـ کوک حواست کجاست؟
+ چ...چی؟ اوه...معذرت می‌خوام.
ـ به چی فکر می‌کردی؟
+ به تو. نمی‌خوای بغلم کنی؟ دلم واست تنگ شده. نمی‌خوای عطر تنت رو بهم هدیه بدی؟ نمی‌خوای دیگه باهام مهربون باشی؟ قرار تا کی ازم فاصله بگیری؟ قراره تا کی پَسَم بزنی؟
جونگکوک پشت سر هم و بدون وقفه سوال می‌پرسید و اشک‌هاش بی‌اختیار از چشم‌هاش سقوط می‌کردن.
هایونگ لحظه‌ای محو تماشای صورت زیبای پسرش شده بود. پسری که از کوچیکی خودش بزرگش کرده بود. دائه‌وو خطاب به همسرش گفت:
- اگه نمی‌تونی حرفتو بهش بزنی، خودم میگم.
- نه. نیازی به اینکار نیست.
قدمی جلو رفت و اشک‌های مرواریدی روی گونه‌هاش رو پاک کرد. لبخند محوی روی لب‌هاش نشست و حرفی رو که چندین وقت بود می‌خواست بهش بگه رو با تردید زمزمه کرد:
ـ کوک راستش...خب نمی‌دونم چطوری باید بهت بگم.
دست پسرش رو گرفت و هر دو روی کاناپه نشستن. جونگکوک نگاهش روی مادرش بود. مادری که بعد از برگشتش از انگلیس تا الان اینجوری نگاهش نکرده بود. هایونگ لبخندی زد و گفت:
ـ چیزی که می‌خوام بهت بگم شاید باعث رنجش قلبت بشه. شاید از من و پدرت متنفر بشی اما باید بگم.
جونگکوک نگران به مادرش چشم دوخت. نمی‌دونست قراره چه حرفی رو از دهان مادرش بشنوه، نمی‌دونست قراره چی باعث رنجشش بشه. دستش رو روی دست مادرش گذاشت و بعد از نوازش کوتاهی گفت:
+ چیشده مامان؟ چی می‌خوای بگی؟
ـ ببین پسرم...خب حقیقت اینه که تو...
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه دائه‌وو وسط حرفش پرید و گفت:
ـ حقیقت اینه تو پسر این خانواده نیستی.
جونگکوک نگاهی به مادرش انداخت، نمی‌تونست حقیقت داشته باشه:
+ ی...یعنی چی مامان؟ پدر چی داره میگه؟
ـ حقیقت چیزیه که شنیدی.
+ اگه من پسرتون نیستم چرا این همه سال دارم با شما زندگی می‌کنم؟ چرا به تو میگم مادر و....
اشاره‌ای به پدرش کرد و ادامه داد:

Victor 🦢Where stories live. Discover now