part 4

347 69 2
                                    

با آستین لباسش گونه ش رو پاک کرد و به یونجون غر زد و سمت غذا خوری دانشگاه رفت
_آه....هیونگ‌‌‌‌....واقعاااا؟!....ما تو دانشگاهیم....لطفا اینطوری منو بوسه بارون نکن...دانشگاه جاش نیست...
یونجون لبهاش رو جلو داد و برای سوبین چشم و ابرو اومد و بعد از گرفتن غذاش پشت یه میز خالی نشست
_پس دفعه ی بعدی به جای یه کلاس خالی و چندین بوسه ی خیس و سریع روی گونه....یه بوسه ی طولانی جلوی همه خواهیم داشت کیم سوبین...
سوبین دستی توی موهای بنفش رنگش کشید و تسلیم شد و غذاش رو شروع کرد و با لذت به ساندویچش گاز زد
_امروز میتونی بیای خونه مون؟!...هیونگ با شوهرش رفته دگو و تا شب نمیاد...هیونگ کوچیکه هم از صبح که بیدار شدیم پیداش نبود...فکرکنم تا شب پیش دوست پسرشه...بابا هام هم از دیدنت خوشحال میشن...
یونجون کمی از نوشیدنیش خورد و شروع به خندیدن کرد
_همممم....فکر خوبیه....دلم برای دست پخت عمو سوکجین تنگ شده....چند تا چیز هم هست که از عمو نامجون میخوام بپرسم....چند تا کلاس دیگه داری؟!
_نه...با تو به کلاس ورزشت میام....بعدش به آپا جون میگم بیاد دنبالمون....
یونجون برای تایید سر تکون داد و بعد از تموم کردن غذا هاشون از غذا خوری بیرون رفتن، دست هاشون رو توی هم قفل کردن و در حالی که بگو بخند میکردن سمت سالن ورزشی دانشگاه رفتن. سوبین بعد از سلام کردن به آقای لی استاد ورزش دانشگاه روی سکو های خالی تماشاچی ها نشست و به چندتایی دختر سال پایینی که برای دید زدن عضله های پسرا به این کلاس اومده بودن نگاه کرد و پیش خودش خندید‌. با برگشتن یونجون از رختکن براش دست تکون داد و لبخند بزرگی زد، دختر ها که با فاصله از سوبین نشسته بودن به اون دوتا کیوتی لبخند زدن و آقای لی سوت زد تا همه رو جمع کنه. بالاخره بازی شروع شد و سوبین با لبخند به بازی و حرکات دوست پسرش نگاه میکرد و بعد از هر امتیاز تشویقش میکرد، دختر ها هم با دامن های کوتاهشون بالا پایین می پریدن و حواس بعضی از پسر ها رو پرت میکردن که با سوت آقای لی مجبور بودن دست از خیره شدن بردارن. بالاخره بعد از کلی دویدن و بالا پایین پریدن بازی به نفع تیم یونجون و هم تیمی هاش به پایان رسید و بعد از خسته نباشید به استاد سالن رو ترک کردن. سوبین در حالی که با یونجون صحبت میکرد و از بازیش تعریف میکرد به سمت ماشین باباش رفت و با هم سوار شدن
_سلام پسرا...یونجون از دیدنت خوشحالم...
یونجون لبخند زیبایی در جواب نامجون زد و گفت
_منم همینطور عمو...
_آپا سر راه بستنی بخریم؟!‌...بستنی های قبلی رو هیونگ همه ش رو خورد...
نامجون سر تکون داد و از آینه به سوبین نگاه کرد و اخم ریزی کرد
_تو مگه من برات موتور نخریدم که خودت راحت بری و بیای؟!...باز برای چی سوار نمیشی؟!
سوبین چونه ش رو لبه ی صندلی نامجون گذاشت و لب هاش رو جلو داد
_جانگکوک هیونگ از بس سوارش شد بنزینش رو تموم کرد....منم هر دفعه یادم میره بنزینش کنم....و صبحا برای بنزین زدن وقت ندارم...ببخشید آپا
نامجون جلوی سوپر مارکت ایستاد و از ماشین پیاده شد و بعد از چند دقیقه با پاکت پر از انواع بستنی به ماشین برگشت و سمت خونه رفت
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
جیمین با درد افتضاح توی پایین تنه و سرش از خواب بیدار شد، اولین چیزی که دید بازوی ورزیده جانگکوک و بدن برهنه ش دور بدن برهنه و پر کیس مارک خودش بود. با وحشت جانگکوک رو کنار زد و از تخت پایین افتاد و اشک هاش دوباره پایین اومدن، جانگکوک با گیجی توی جاش نشست و با دیدن جیمین از جا پرید. جیمین با گریه خودش رو با ملافه ها پوشند و به کوک نگاه کرد
_این....این یعنی چی جانگکوک؟!...ما چه غلطی کردیم؟!...اینجا چه خبره؟!...تو...تو باعث شدی به مینجه خیانت کنم...لعنتی‌...تو...خدا لعنتت کنه...کی بهت اجازه داد منو لمس کنی...من دوست پسر دارم‌...اون حتما عصبانی میشه...
جانگکوک دو طرف بازو های جیمین رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه و با اخم به صورت خیس از اشکش نگاه کرد
_بسه هیونگ...تو دوست پسری نداری‌...مینجه هیونگ یک ساله که مرده‌...اون سرطان ریه داشت و از بس سیگار میکشید مرد...البته اینکه یه خانم مسن با ماشین بهش زد هم بی تاثیر نبود...به هر حال همه چیز تموم شده...این منو تو ایم...کیم جانگکوکی که تو قبول کردی دوست پسرت باشه...اما...مدام مست میکنی...و منو با مینجه اشتباه میگیری...گریه و زاری راه میندازی و ازم میخوای تو رو با خودم ببرم اون دنیا...بسه هیونگ...ازت خواهش میکنم...توی این یک سال شش بار خودکشی کردی و هر دفعه من با دیدنت دردی رو تو قلبم حس میکردم...هر دفعه با حسرت به صندلی خالی تو کافه که یه زمانی مینجه روش مینشست نگاه میکنی‌....ساعت ها گریه میکنی‌...بیشتر شب ها مستی...داری خودت رو از بین میبری...نمیبینی چقدر دوست دارم؟!...چقدر عاشقتم؟!‌...اینهمه مدت صبر کردم...شش ماه پیش که هیونگ نامزد کرد...بهم قول دادی به پیشنهادم فکر میکنی...دو هفته پیش گفتی همه چیز رو دور ریختی و از نو شروع کردی....منو بوسیدی و گفتی پیشنهادم رو قبول میکنی....قول میدی که فقط برای من باشی...تو این دو هفته چی شد که بازم مست و داغون از توی کلاب باید بیرونت بکشم؟!...با نگرانی ازت پرستاری کنم...و تو دوباره من رو مینجه ببینی...
جیمین در حالی که از گریه میلرزید به جای تیغ ها رو دستش نگاه کرد و آروم جاش رو لمس کرد، به چشم های نم دار جانگکوک خیره شد و صورتش رو لمس کرد
_نمیتونم جانگکوک...تنهایی از پسش بر نمیام...عشقی بزرگتر و دلی خوش از اون رو بهم بده...خوبی های بی اندازه ت رو به رخم بکش...کاری کن فراموش کنم کی بودم...من تنهایی نمیتونم....تنهایی توی گردباد خاطراتم گیر میکنم...با کوچیکترین چیزی یاد گذشته می افتم...ضعیف و شکننده میشم...در آخر به مرگ فکر میکنم...یک سالی که میگی...به من صد سال گذشت...انگار توی یه دنیای دیگه بودم...من متاسفم که برات خوب نیستم...
جانگکوک سر جیمین رو روی سینه ی خودش گذاشت و نوازشش کرد و موهاش رو بوسید
_من اینجام که کمکت کنم هیونگ...خوشحالم که میخوای تغییر کنی...من میبرمت پیش دکتری که دوست آپا جونه‌...مطمعنم حالت بهتر میشه‌...در ضمن من دیشب کاری نکردم...قبل از اینکه شلوارم رو در بیارم تو دوباره بیهوش شده بودی...
جیمین با تعجب به جانگکوک نگاه کرد و با مشت به سینه ش زد و اعتراض کرد
_عرضه ی همین یه کارم نداری...فقط عضله ساختی‌....
جانگکوک با خنده جیمین رو تو بغلش فشار داد و برای آماده کردن حموم ازش جدا شد

It's okay Where stories live. Discover now