part 10

204 43 0
                                    

جانگکوک روی تختش دراز کشیده بود و با نگاه کردن به پیام جیمین لبخند احمقانه ای میزد که در اتاقش باز شد و ته هیونگ با لپ های باد کرده و لبخند وارد شد و کنارش روی تخت نشست اما به سرعت از درد پشتش نالید و صورتش رو توی هم کشید و باعث شد جانگکوک با تعجب بهش نگاه کنه
_هیونگی؟!....حالت خوبه؟!...اممم...پشتت درد میکنه؟!
ته هیونگ کمی با انگشت هاش کمرش رو ماساژ داد و نفسش  رو بیرون داد و درد پشت و کمرش رو نادیده گرفت که اینار جانگکوک با شیطنت براش ابرویی بالا انداخت و گفت
_کار یونگی هیونگه آره؟!...ای شیطونا...آپا...
با برخورد بالش به صورتش حرفش نصفه موند و بجاش به خنده افتاد
_خیلی بی حیایی جانگکوک!!...حق نداری این چیزا رو بروم بیاری...یه کم خجالت بکش...
ته هیونگ لب پایینش رو بیرون داد و قیافه ی عبوسی به خودش گرفت جانگکوک دست از خندیدن کشید و سرش رو روی پاهای ته هیونگ گذاشت
_ناراحت نشو هیونگ...باهات شوخی کردم...منظور من به لاو بایت روی ترقوه ت بود...بعدشم من فقط دو سال ازت کوچیک ترم...این چیزا رو خوب بلدم...
_تو با جیمین خوابیدی؟!...تو این مدت که...
_نه هیونگ...چرا اینطوری فکر میکنی؟!...من دوست ندارم فقط تنش رو به دست بیارم...
ته هیونگ دستش رو بین موهای مشکی برادرش فرو کرد و آروم نوازشش کرد و آه کشید
_به جیمین اینطوری نگاه نکن...یه زمانی یکی بود مثل تو...شاداب...سرحال...شیطون...خوش گذرون‌...و عاشق...با مینجه توی دانشگاه آشنا شده بود...توی کلاس و کل دانشگاه محبوبیت زیادی داشت جیمین...اونم یکی از سال پایینی هامون بود مثل بقیه...اما برای جیمین بیشتر از سال پایینی بود...
_چند وقت باهم رابطه داشتن مگه؟!...فکر میکنم باهم زندگی میکردن درسته؟!
_دو سال و نیم...اونا دوسال نیم باهم قرار میذاشتن...تا اینکه مینجه فوت کرد...جیمین با تمام وجود عاشق مینجه بود...مینجه هم پسر دوست داشتنی و مهربونی بود...اما...خانواده ی مذهبی و سختگیری داشت...به طوری که از خونه بیرونش انداختن و هر چی به دهنش رسید به اون و جیمین گفتن...جیمین هم مینجه رو به آپارتمان خودش برد و باهم زندگی میکردن...
_داره حسودیم میشه...باید آپارتمانش رو عوض کنم...نمیخوام خاطرات اون دیگه اطراف جیمین باشه...
ته هیونگ به جانگکوک لبخند زد و ادامه داد
_رابطه ی خوبی داشتن و خیلی خوب باهم کنار میومدن...اما جیمین هر از چند گاهی که اتفاقی خانواده ی مینجه رو توی شهر می دید...مورد آزار و اذییت کلامیشون قرار میگرفت و حتی چند بار کتک هم خورد...
جانگکوک به سرعت اخم کرد و اعتراض کرد
_حرومزاده های لعنتی...جیمین چه گناهی کرده بود مگه؟!
_اونا جیمین رو مقصر گمراهی پسرشون میدونستن...مدام نفرینش میکردن...اما سرنوشت بالاخره جون پسر خودشون رو گرفت...اونا بازم جیمین رو مقصر دونستن...نذاشتن توی خاکسپاریش شرکت کنه...داغونش کردن...روانش رو بهم ریختن...از زندگی کردن انداختنش و تبدیلش کردن به چیزی که می بینی....اون لایق اینهمه تنفر و سرزنش نیست...من میشناسمش...قلبش پاکه...
جانگکوک با بغض سرش رو از روی پاهای ته هیونگ بلند کرد و صورتش رو با دستاش پوشوند
_فکر نمیکردم...اینقدر اذیت شده باشه...حالا میفهمم که چرا چند بار دست به خودکشی زده...جیمین بیچاره...من قول میدم مراقبش باشم هیونگ...نگران هیچی نباش...من ازش مراقبت میکنم....عشق میورزم...چیزی رو میدم که لیاقتش رو داره...
ته هیونگ جانگکوک رو بغل کرد و لبخند زیبایی روی لب های جفتشون نشست
_میدونم عزیزم...تو دونسنگ خودمی...بهت اطمینان دارم...
جانگکوک طبق عادتش چونه ش رو روی شونه ی ته هیونگ گذاشت و چشم هاش رو بست و از بغل برادرانه شون لذت برد
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
یونگی بعد از یه روز کاری پر مشغله از کمپانی بیرون اومد و در حالی که سمت پارکینگ می رفت به تماس های از دست رفتش نگاهی انداخت، شماره ی ته هیونگ رو لمس کرد و سوار ماشینش شد. بعد از تقریبا بیست دقیقه رانندگی جلوی خونه ی خانواده ی کیم پارک کرد و پیاده شد، با زدن زنگ در دستی توی موهاش کشید و لبخند کوچیکی زد اما بر خلاف انتظارش به جای ته هیونگ پدر شوهر عزیزش سوکجین با اخم پشت در بود که با دیدن اون اخم هاش رو باز کرد
_اوه یونگی....توی پسرم؟!...ببخشید بیا تو...بیا...فکر کردم نامجون باز کلید هاش رو جا گذاشته...
یونگی تک خنده ای کرد و وارد خونه شد و پسرا هر کدوم با خوشرویی بهش سلام کردن و خوش آمد گفتن و در آخر ته هیونگ با یونتان توی بغلش به استقبالش اومد و گونه ش رو بوسید
_خسته نباشی مرد من...خوش اومدی...بیا بهت لباس راحتی بدم تا آپا جون میاد عوض کنی...
یونتان خودش رو تو بغل یونگی انداخت و ته هیونگ دستش رو گرفت و با خودش به اتاقش برد، با ورودشون به اتاق یونتان رو زمین گذاشت و به ته هیونگ نگاه کرد
_پشتت هنوزم درد میکنه ته؟!...برات سر راهم مُسکن خریدم...ببخشید اگه باعث شدم امروز رو با درد بگذرونی...
با نشستن لبهای ته هیونگ روی لبهاش ساکت شد و بین بوسه لبخند زد
_اشکالی نداره هیونگ...ممنون که به فکر من بودی...لباس هات رو عوض کن من میرم برات نوشیدنی آماده کنم...
ته هیونگ با لبخند از اتاق بیرون اومد اما توی دلش پروانه ها به پرواز در اومده بودن و قند توی دلش آب میکردن، یونگی عزیزش تمام امروز رو بهش تکست داده بود و حالش رو پرسیده بود و حالا هم با خرید مسکن و شکلات مورد علاقه ش به دیدنش اومده بود. ته هیونگ همیشه مورد توجه پدر ها و برادر هاش بود اما اینکه توسط یونگی مورد توجه قرار بگیره بیشتر از هر چیز براش لذت بخشه و به زندگی مشترک دل گرم ترش میکنه. با رسیدن نامجون همگی توی حیاط پشتی جمع شدن و یونگی به کمک نامجون و جانگکوک بساط کباب رو آماده کرد، سوکجین و ته هیونگ  و با خنده و خوش و بش شب رو به پایان رسوندن.نامجون در حالی که مثل شب های قبل مشغول نوازش کمر سوکجین بود بوسه ی سبکب به کمر برهنه ش زد و لبخند زد
_امروز حالت چطور بود؟!...از بعد از ظهر که باهم حرف زدیم بازهم حالت بهم خورد؟!..
سوکجین صدایی مثل "هممم" از خودش در آورد و با صدای خواب آلود و دورگه ای گفت
_نه...فقط حس میکنم خیلی خسته م...تازگی انرژیم زود تموم میشه...شاید برای همین وزنم اضافه شده...دارم تنبل میشم...
نامجون کنارش دراز کشید و سوکجین رو از پشت بغل کرد و گردن و گوشش رو بوسید
_اشکال نداره عزیزم...اگه لازمه مرخصی بگیر...سلامتی تو از همه چیز مهم تره...
سوکجین خودش رو توی بغل نامجون جمع کرد و دست های شوهرش که دور شکمش حلقه شده بودن رو نوازش کرد، اما خیلی زود بخاطر خستی و خواب آلودگی به خواب رفت.

It's okay Where stories live. Discover now