part 11

232 48 6
                                    

با آهنگی که از لب تابش پخش میشد همخونی میکرد و با دقت مشغول اجرای پایانی طرح هاش بود و خوشحال بود که پسرا هر کدوم سرگرم کارهای خودشونن و طبق معمول خونه رو روی سرشون نذاشتن. با شنیدن صدای پیامک گوشیش دست از کار کشید و بعد از چک کردنش کارش رو زودتر آماده کرد و برای کمپانی ایمیل کرد. با تموم کردن پروژه ش سیستمش رو خاموش کرد و لب تابش رو داخل کیفش گذاشت، طراحی ها و بقیه ی طرح هاش رو هم آماده کرد و برای عوض کردن لباس هاش از اتاق کارش بیرون رفت. به سرعت لباس هاش رو عوض کرد و بعد از برداشتن کیفش خونه رو ترک کرد، قبل از رفتن به کمپانی برای گرفتن جواب آزمایشش باید به بیمارستان میرفت و این مسئله یه کم براش نگران کننده بود.
.
نامجون توی اتاق کارش پشت میز نشسته بود مثل همیشه با ابرویی بالا انداخته و دقت به برگه های زیر دستش خیره بود و متن هایی رو ترجمه و مرتب می کرد. عینک طبیش رو با انگشت اشاره ش روی بینیش بالا فرستاد و چند تا چیز رو توی لب تابش تایپ کرد. با صدای در اتاقش سرش رو از لب تابش بالا آورد و با دیدن سوکجین لبخند زد و عینک مطالعه ش رو در آورد به استقبالش رفت و بلافاصله بغلش کرد، سوکجین با آشفتگی و بغضی که به گلوش فشار میاورد تو بغل نامجون فرو رفت و برای آروم شدن خودش تو گردن نامجون نفس کشید و محکم بهش چسبید
_حالت خوبه جینی؟!...چقدر آشفته ای بیبی؟!...اتفاقی افتاده عزیز دلم؟!...داری میلرزی...
سوکجین به سرشونه ی لباس مردونه ی نامجون چنگ زد و صورتش رو توی گردن شوهرش مخفی کرد و با صدایی که به زور در می اومد گفت
_جونیییی....قبل از اینجا...پیش دکتر کانگ بودم...جواب آزمایشم...
نامجون سوکجین رو از خودش جدا کرد و به چشم هاش نگاه کرد و اخم کرد
_چی شده جینی؟!...چرا منو میترسونی؟!...اتفاقی افتاده؟!...
سوکجین برگه ی آزمایشش رو دست نامجون داد و گفت
_بدترین اتفاقی که میتونست بیافته...افتاد جونی...من دوباره باردارم...بعد نوزده سال!!!...میفهمی؟!...من...من...
نامجون دوباره بغلش کرد و با خوشحالی توی بغلش فشارش داد و گونه هاش رو بوسید
_وای خدایاااا....جینی...بگو پس حالت این مدت چرا اینطوری بود!!...باورم نمیشه دوباره بارداری...
با مشتی که سوکجین به سینه ی پهنش زد و اخم غلیظش نامجون ساکت شد و بهش نگاه کرد و دست هاش رو گرفت
_چیه جینی؟!...چرا....امممم....تو خوشحال نیستی نه؟!...اممم...
سوکجین برگه ی آزمایش رو از دست نامجون کشید و به بالای برگه اشاره کرد
_اینجا رو ببین جونی...نوشته کیم سوکجین چهل و دو ساله...یه نگاه به سن من و خودت کردی؟!...هیچ میدونی این بچه با ته هیونگ یا جانگکوک چند سال تفاوت سنی داره؟!...این جای نوه ی ماست نه بچمون....خدایاااا...ما داماد داریم...این شرم آوره...یونگی و خانواده ش چه فکری در موردمون میکنن؟!...همین جوریش هم بچه هام کم اذیت نشدن...وااای..
با گیج رفتن سرش نامجون سوکجین رو روی مبل سه نفره ی جلوی میزش نشوند و بطری آبی از یخچال کوچیک اتاقش بیرون آورد، سعی کرد سوکجین رو کمی آروم کنه و منطقی باهاش صحبت کنه
_آروم باش بیبی...آروم...اتفاقیه که افتاده....نباید خودمون رو بخاطرش سرزنش کنیم...بعدش هم...مگه یونگی و خانواده ش اینقدر کوتاه فکرن که برای همچین چیزی از پسر دسته گل ما بدشون بیاد؟!...تو داری خیلی شلوغش میکنی جینی...الان دیگه مثل قدیم ها نیست....خیلی زوج های دیگه مثل من و تو توی جامعه حضور دارن...کسی قرار نیست تو یا بچه مون رو اذیت کنه...من اینجام....نمیزارم بیبی...
دست سوکجین رو بین دست هاش گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد و سرش رو به سینه ی پهن خودش فشار داد، سوکجین که با قرار گرفتن تو بغل مردش کمی آروم شده بود اشک هاش رو پاک کرد و گفت
_من...من نمی تونم جونی...از لحاظ روحی آمادگیش رو ندارم....سنمم بالا رفته...هزار جور دارو باید بخورم تا بلایی سرش نیاد و سالم متولد بشه...از اون گذشته...من سه تا زایمان داشتم...بدنم قطعا تواناییش رو نداره...فکر کنم...باید برای سقط وقت بگیریم...
نامجون با نا امیدی آه کشید و پشت موی بلند سوکجین رو نوازش کرد و گفت
_اممم...چند....چند وقتشه؟!....بچه ی توی شکمت؟!
_نمیدونم جونی....الکی بهش وابسته نشو...دفعه بعدی هم بچه خواستی خودت باردارشو...
نامجون با خنده لب های سوکجینی عزیزش رو بوسید و محکمتر بغلش کرد و به نوازش کردنش ادامه داد، سوکجین بوسه ش رو جواب داد و به یقه ی لباس مردونه ش چنگ زد
_در اتاقت رو قفل کن جونی...قراره بیشتر از بوسه پیش بریم
_اوه بیبی...من عاشق همین آبشن های بارداریتم...
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
جیمین با دیدن جانگکوک که با لبخند به استقبالش اومده بود پا تند کرد و خودش رو تو بغلش انداخت و محکم بغلش کرد
_جانگکوکی...خوشحالم دوباره میبینمت....
جانگکوک پیشونی جیمین رو بوسید و موهاش رو از جلوی چشم هاش کنار زد و در حالی که به چشم های جیمین نگاه میکرد گفت
_منم خوشحالم...دلم برات تنگ شده بود...ولی اینکه اینقدر سر حالی یعنی دو هفته انتظار ارزشش رو داشت...دیدار با خانواده ت چطور بود؟!
جانگکوک چمدون جیمین رو ازش گرفت و با دست دیگش انگشت هاش رو بین انگشت های تپل جیمین حلقه کرد و همراه خودش به سمت ماشین برد
_خوب بود...تو این مدت تلفنی با دکتر جانگ صحبت کردم...خیلی کمکم کرد...حس بهتری دارم...حداقل میدونم که من مقصر مرگ مینجه نیستم...و دیگه...به خودکشی فکر نمیکنم...
با وارد شدن به ماشین جیمین با پایان حرفش سرش رو پایین انداخت و بغض کرد، اما قبل از اینکه اشک هاش جاری بشن جانگکوک چونه ش رو گرفت و سرش رو بالا آورد و لبهای باریک خودش رو روی لب های درشت جیمین کوبید
_البته...چون تو دیگه دوست پسر کیم جانگکوکی....قراره از این به بعد چیزی که واقعا لیاقتش رو داشتی رو به دست بیاری...
جیمین اشک سمجی که از گوشه ی چشمش پایین میومد رو پاک کرد و گفت
_میدونم جانگکوکی....نمی خوام تو رو هم از دست بدم...ازت ممنونم که کمکم میکنی از گذشته ی تاریکم عبور کنم...به همین زودی خاطر خواهت شدم....
جانگکوک با لبخند خرگوشی و ذوق بچه گانه ای برای چند لحظه به جیمین خیره شد و بعد از اون به سرعت راه افتاد و جیمین رو به آپارتمان جدیدش برد. توی مسیر جانگکوک با آهنگی که از ضبط ماشین پخش میشد همخونی میکرد و برای داشتن این فرصت واقعا ممنون بود. با رسیدن به آپارتمان جدیدِ جیمین هردو وارد شدن و جانگکوک با ذوق تمام خونه رو نشون جیمین داد
_دلباز تر و بزرگتر از آپارتمان قلبی خودته...به خونه ی ما...محل کار جدیدت...و شیرینی فروشی محبوبت هم نزدیک تره...
جیمین لبخند خجالتی ای زد و جانگکوک رو از پشت بغل کرد
_ممنون که اینقدر خوبی...باعث میشی بعد یه مدت طولانی احساس با ارزش بودن بکنم...حس کنم واقعا وجودم برای کسی مهمه...
جانگکوک تو بغل جیمین چرخید و باعث شد صورت اشکی جیمین توی سینه ش فرو بره، با مهربونی موهای نقره ای جیمین رو نوازش کرد و کنار گوشش گفت
_تو بیشتر از اینا ارزشمندی هیونگ...به خودت باور داشته باش...
با صدای زنگ در از هم جدا شدن و جیمین اشک هاش رو پاک کرد و با تعجب به جانگکوک نگاه کرد
_کیه؟!...من که تازه اومدم اینجا...
جانگکوک با باز کردن در و دیدن برادرش ته هیونگ با خنده دسته گل و خوراکی هایی که دستش بود رو گرفت و به داخل دعوتش کرد
_هیونگ!!!...ما رو ترسوندی...بیا تو...جیمینی دلش برات خیلی تنگ شده...
ته هیونگ با دیدن جیمین سمتش دوید و محکم بغلش کرد
_سولمیت من چطوره؟!‌...دلم برات تنگ شده بود موچی...
لپ های جیمین رو کشید و روی موهاش رو بوسید و بدون توجه به جانگکوک دست جیمین رو گرفت و روی مبل های جدید جیمین نشست و مشغول صحبت شد

It's okay Where stories live. Discover now