part 15

186 39 1
                                    

خودش رو توی آینه ی آسانسور برای بار آخر چک کرد و با باز شدن در ازش خارج شد به منشی که دیگه باهاش آشنا شده بود لبخند زد و به در اتاق تقه زد، با شنیدن صدای دکتر جانگ وارد شد و سلام کرد و احترام گذاشت بسته ی کیک برنجی ها رو روی میز گذاشت و روی صندلی همیشگی نشست
_از دیدنت خوشحالم جیمین...امروز تنها اومدی؟!...و اینا چیه خریدی؟!
جیمین بسته ی کیک برنجی رو باز کرد و به هوسوک تعارف کرد و خودش هم یکیش رو برداشت
_اینا...کیک برنجی هایی هستن که همیشه....منو یاد اون میداختن...هردفعه...حتی با دیدنشون هم...به گریه می افتادم...چون...مینجه همیشه برام میخرید و خودشم عاشقشون بود...حتی منو موچی صدا میزد...
لبخند تلخی به کیک برنجی توی دستش زد و ادامه داد
_اما الان...به لطف شما...جانگکوک...خانواده م و بقیه....حال بهتری دارم....شاید فکر کنید که دارم سریع تصمیم میگیرم...و با گذشت این دو ماه حس کردم که دیگه نیازی به ادامه جلسات نیست...اما...اینطور نیست...من میدونم که چقدر توی حال خوبم تاثیر داشتید...همین که از شب تا صبح گریه نمیکنم...سعی در خفه کردن خودم تو وان حمام...انداختن خودم از بالای ساختمون...آسیب زدن به بدنم و هر روش دیگه ای رو ندارم...یعنی راه درستی رو دارم میرم...نمیگم مینجه رو کامل فراموش کردم...اما...قبول کردم که دیگه وجود نداره...براش خوشحالم...حداقل الان دیگه به آرامش رسیده...
نفس عمیقی کشید و اشک هاش رو با دست خالیش پاک کرد
_امروز اومدم که بگم...حس میکنم واقعا...عاشق شدم...از جانگکوک خوشم میاد و بالاخره میتونم به عنوان یه مرد یه گزینه عالی بهش نگاه کنم...از علاقه ی بی پایانش واقعا ممنونم...و همینطور حس مسولیت پذیری ای که در قبال من انجام میده...بهش علاقمندم و دوست دارم کنار خودم نگهش دارم...باهاش یه زندگی طولانی داشته باشم...اما مشکل اینجاست که...از اون و خانواده ش خجالت میکشم...اونا همه چیز زندگی من رو میدونن بهشون حق میدم که من رو مناسب پسرشون ندونن...میشه منو راهنمایی کنی دکتر؟!...من واقعا عاشق جانگکوک شدم...لطفا...
هوسوک لبخند مهربونی زد و دستی به سر شونه ی جیمین کشید
_کیکت رو اول بخور جیمین...خوشحالم که اینارو ازت میشنوم پسرم...قبل از هرچیز یادت باشه...تو لیاقت یه زندگی عالی رو داری... اینکه از حست به جانگکوک مطمعن شدی خودش خیلی عالیه...و خب از اینکه اون همیشه کنارته و بهت توجه میکنه میشه به عنوان دلیل امیدوارید به زندگی نامبرد...همینطور که خودت هم گفتی توی این دوماه خیلی پیشرفت داشتی...من مطمعنم که جانگکوک و خانواده ش اونقدر روشنفکر و خوش قلب هستن که پسر نازنینی مثل تو رو از روی گذشته ش قضاوت نکنن...حرف هایی که به من زدی رو به جانگکوک بگو...بزار بدونه که چقدر ازش متشکری و علاقمند شدی...از نظر من ایرادی نداره اگه یه رابطه ی جدی رو شروع کنی...نگران والدین کوک هم نباش...من اگه لازم باشه شرایط تورو بهشون توضیح میدم...تو هنوز جوونی...تا فرصت ها از دستت نرفتن زندگی کن...
جیمین به لبخند مهربون هوسوک نگاه کرد و در جواب بهش لبخند زد
_حتما...ممنونم...امروز خیلی پر حرفی کردم...مرسی که مثل همیشه با مهربونی گوش دادین...دیگه میرم...برای امروز ممنون...
هوسوک جیمین رو بغل کرد و موهاش رو نوازش کرد
_مواظب خودت باش...روز خوش
+×+×+×+×+×+×+×+×
با رسیدن به خونه ماشین رو با احتیاط پارک کرد و خرید ها رو از ماشین بیرون آورد رمز در رو زد و وارد شد
_اوه جونی...اومدی؟!...بزار کمکت کنم...
سوکجین با هودی گشاد و موهای مشکی بهم ریخته ش کیوت تر از هر وقت دیگه ای مشغول آشپزی بود و با دیدن نامجون برای جابجایی خرید ها به کمکش اومد
_حالت خوبه بییی؟!...خوب استراحت کردی؟!...ببینمت...
سوکجین رو درآغوش گرفت و لبهای صورتیش رو آروم بوسید، سوکجین تو گردن نامجون نفس عمیقی کشید و صورتش رو به گردن شوهرش مالید
_الان که تو اینجایی خیلی خوبم...همین که اینطوری بغلم کردی باعث میشه بهتر هم بشم...
نامجون با لبخند پیشونی سوکجین رو بوسید و بیشتر به خودش فشارش داد و از بغل عاشقانه شون لذت برد. با صدای قدم هایی که به آشپزخونه نزدیک میشد از هم جدا شدن که جانگکوک با ورودش به هردوشون نگاهی انداخت و بهشون ملحق شد و بغلشون رو به یه بغل سه نفره تغیر داد
_آپااااا...منم بغلم کنید...حس میکنم مدت زیادیه همو بغل نکردیم...
با صدای اعتراض سوبین هر سه تا به سمتش برگشتن و با دیدن قیافه ی کیوتش و لب پایینش که بیرون داده یه جا هم برای اون توی بغل گروهیشون باز کردن
_از کی همه تون اینقدر بغلی شدین؟!....این مثلا یه بغل عاشقنه ی من و باباتون بود...
نامجون اعتراض کرد و سوکجین خندید و به صورت خوشحال دوتا بچه خرگوش کیوتش نگاه کرد
_همه شون مثل من عاشق بغل کردنن...خانواده ی کوآلا ها هستیم ما...
همگی به خنده افتادن و از هم جدا شدن، سوکجین شام رو که آماده شده بود روی میز چید و نامجون با ندیدن تهیونگ ابرویی بالا انداخت
_تهیونگ...خونه نیست؟!...سر و صداش نمیاد...
سوکجین برای مخالفت سر تکون داد و چاپستیک هاش رو توی ظرفش فرو کرد
_گفت کار داره بعدشم میره یه سر به یونگی بزنه...احتمالا شب رو میمونه...گفت این روزا یونگی خیلی کار میکنه...نگرانشه دوست داشت بهش سر بزنه...
_آخر سر یه کاری دستمون میده...این بچه معلومه چقدر سرکشه‌....
سوکجین شونه بالا انداخت و بقیه ی شامشون رو بی سر و صدا خوردن ، با تموم شدن غذا و جمع کردن میز نامجون به پسرا که مشغول دیدن فیلم اکشنی بودن ملحق شد و سوکجین به اتاق کارش رفت
_امروز خیلی تنبلی کردم....باید یه کم کارام رو پیش ببرم...
پشت میز کارش نشست و سیستمش رو روشن کرد، با تقه ای که به در اتاق خورد نگاهش رو از لب تابش گرفت و به نامجون که از بین در نصفه نیمه داخل اتاق شده بود نگاه کرد
_دیروقته جینی...خسته نیستی؟!...کار زیاد برات خوب نیست بیبی...
سوکجین عینک طبیش رو از روی صورتش برداشت و دستی به چشم هاش کشید
_تموم شد...الان میام عزیزم...آخراشه...
با رفتن نامجون سیستم رو خاموش کرد و بعد از مرتب کردن اتاق ازش خارج شد، نامجون درحالی که روی تخت دراز کشیده بود و به پشتی تخت تکیه داده بود مشغول گوشیش بود. سوکجین هودیش رو درآورد و به لباس خوابش نگاه کرد
_یعنی قراره بزودی برام تنگ بشی؟!
بیخیال لباس خوابش شد و یکی از تی شرت های گشاد نامجون رو بجاش پوشید و کنارش دراز کشید ، مثل همیشه نامجون از پشت بغلش کرد و در حالی که پشت گردن و گوشش رو می بوسید بهش شب بخیر گفت . سوکجین درحالی که به شکم جلو اومده ش دست میکشید بدون مقدمه گفت
_بهش فکر کردم جونی...شاید بهتر باشه هر چی زودتر به پسرا بگیم...

It's okay Where stories live. Discover now