part 7

295 64 1
                                    

جانگکوک بعد از پر کردن باک بنزین موتور سوبین به خونه برگشت و سوویچش رو روی جا کلیدی جلوی در آویزون کرد. خونه به نسبت همیشه ساکت بود و خبری از سوکجین و پسرا نبود، جانگکوک بی سر و صدا وارد آشپزخونه شد و بعد از برداشتن شیر موز پشت جزیره نشست. ته هیونگ با حوله حمام و در حالی که آواز میخوند از اتاقش بیرون اومد و با دیدن جانگکوک ابرویی بالا انداخت و کنارش نشست.
_دیشب باز کجا بودی؟!...مست کردی؟!...آپا خونه نیست ها!
جانگکوک بطری خالی شیر موزش رو پایین آورد و موهاش رو با دست بهم ریخت
_کجاست مگه؟!...و نه مست نیستم....دیشب تا صبح با جیمینی Uno بازی میکردیم...
با برخورد کف دست ته هیونگ با پشت گردنش از جا پرید و با تعجب به برادرش نگاه کرد و جالی کتکی که خورده بود رو ماساژ داد
_هیییییییونگ؟!...
_آفرین هیونگ....جیمین هم هیونگه....از الان براش پررو بازی در نیاری ها!....سولمیت من اذیت کنی با من طرفی بچه...
جانگکوک با قیافه ی پوکر به ته هیونگ نگاه کرد و دست از ماساژ دادن پشت سرش برداشت
_من همیشه اینطوری صداش میزنم...ما باهم قرار میذاریم...هر چی دلم بخواد صداش میکنم....
ایندفعه ته هیونگ قیافه پوکر به خودش گرفت و ادای حرف زدن جانگکوک رو در آورد و از جاش بلند شد
_حواست خیلی به جیمن باشه کوک....اون توی رابطه ی قبلیش خیلی آسیب دیده...اگه واقعا دوستش داری یه کم باهاش صبوری کن...
_میدونم هیونگ...اون خیلی دوست پسر قبلیش رو دوست داشته...از بیقراری هاش مشخصه...
_یه چیزایی هست که بعدا حتما برات تعریف میکنم...الان کار دارم...میرم نقاشی بکشم...مزاحمم نشید ها!..در ضمن آپا برات پنکیک گذاشته...
جانگکوک برای تایید سر تکون داد و ته هیونگ به اتاقش برگشت و بعد از پوشیدن لباس کار هاش سراغ تابلو هاش رفت، تابلو های زیادی رو باید تا روز افتتاحیه نمایشگاهش تموم میکرد. موسیقی مورد علاقه ش رو پلی کرد و قلمو رو دستش گرفت و با لذت مشغول نقاشی شد. ده دقیقه هم از شروع کارش نگذشته بود که در اتاقش به صدا در اومد و کله سوبین از بین در تو اومد و چال های گونه و لبخند زیباش رو نشون هیونگش داد
_هیونگ؟!...میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟!...لطفا!!
ته هیونگ دستش رو با دستمالش پاک کرد و برای تایید سر تکون داد و با دست اشاره کرد که سوبین کنارش بشینه، سوبین با خوشحالی وارد اتاق شد و کنار هیونگش نشست.
جانگکوک که تمام مدت از آشپزخونه بیرون نیومده بود برای بار هزارم یخچال رو چک کرد و آه کشید
_هیچی نداریم چرا؟!!!!...آه...آپا چرا نمیاد؟!
سوکجین همون لحظه در خونه رو باز کرد و وارد شد، جانگکوک با خوشحالی به استقبالش رفت
_آه....آپا خدا رو شکر که اینجایی‌‌‌....از گرسنگی داشتم تلف می شدم...
سوکجین سوویچش رو آویزون کرد و دمپایی هاش رو پوشید و وارد آشپزخونه شد و در حالی که در کابینت ها رو باز میکرد غر زدن رو شروع کرد
_بیست و دو سال سنته عزیز من...خودت یه چیزی میخوردی خب‌....حتما آپا باید بیاد دهنت بزاره؟!...ته هیونگ مگه بهت نگفت برات پنکیک گذاشتم؟!...از اون گذشته تو یخچال و کابینت ها پر از هله هوله س...اوووف...فقط تو نیستی ها...هر سه تاتون مثل بچه رفتار می کنید...لباسات رو چرا عوض نکردی هنوز؟!
سوکجین کوکی های کاکائویی رو از کابینت خوراکی ها بیرون آورد و توی ظرف ریخت و قهوه ساز رو روشن کرد و برای عوض کردن لباس هاش به اتاق رفت. بخاطر آزمایش خونی که داده بود یه کم بی حال بود اما خوشحال بود که بعد از دوش صبحگاهیش دیگه سر درد نداره، پیژامه ی صورتی مورد علاقه ش رو پوشید و به آشپزخونه برگشت . جانگکوک هم لباس هاش رو عوض کرده بود و منتظر قهوه جوش بود
_برا چی تنهایی رفتی دکتر؟!...میگفتی خودم همراهت بیام‌...از وقتی اومدی معلومه بی حالی...
سوکجین در حالی که برای خودش و جانگکوک قهوه میریخت آه کشید و کمرش رو با دست آزادش ماساژ داد
_تو مگه صبح ها خونه ای که من بتونم ازت چیزی بخوام؟!...هممم؟!...گفتی هم میری جیمین رو برسونی...هم موتور این بچه رو بنزینش کنی‌....شب های قبل هم به بهونه بازی و دورهمی دوستانه با یوگیوم و بقیه خونه نیومدی...
سوکجین چشم هاش رو ریز کرد و انگشتش رو برای تهدید بالا آورد
_فکر نکن میتونی قسر در بری....جیمین رو سالم رسوندی؟!...به نظر سرحال نمی اومد...فکر نکن من نمیفهمم که اون هنوز درگیر دوست پسر خدا بیامرزشه...ولی...من نگران توام کوک...دوست ندارم ضربه بخوری...تو از انتخابت مطمئنی؟!
جانگکوک که تو عمرش هیچوقت مکالمه ی به این مهمی با سوکجین نداشته بود، با سر و صدا آب دهنش رو قورت داد و صورتش رو پشت لیوانش پنهان کرد و از قهوه ش خورد
_من جیمین رو دوست دارم و واقعا مثل ته هیونگ برام عزیزه...اما اگه بخواد با رفتاراش بهت آسیب بزنه هیچ وقت نمی بخشمش...
جانگکوگ لیوان خالی قهوه ش رو پایین گذاشت و لبخند تشکر آمیزی زد و دست سوکجین رو گرفت و گونه ش رو بوسید
_نگران چیزی نباش آپا....عمو هوسوک قراره ویزیتش کنه...تو و بابا نامجون قهرمان های من هستید...تا شما ها رو دارم از چیزی نمیترسم...برای همینه که عاشق جفتتونم....بهترین باباهای دنیا‌...
سوبین از اتاق ته هیونگ بیرون اومد و با دیدن سوکجین سمت آشپزخونه رفت و پدرش رو بغل کرد
_آپا...اینا چیه میخورید منم میخوام...چطور تونستید بدون مکنه ی دوست داشتنیتون چیزی بخورید؟!!!!...تقصیر هیونگه نه؟!..
دهنش رو باز کرد و سوکجین با خنده یکی از کوکی ها رو تو دهنش گذاشت و لپش رو کشید، جانگکوک صورتش رو در هم کرد و اعتراض کرد
_به قد و هیکلت نگاه کردی آقای مکنه؟!...سه برابر منو ته ته هیونگ شدی...هیونگی هستی واسه خودت‌...نبود بخاطر چال لپ و چشم های کیوتت تا حالا فرستاده بودیمت سربازی....
_بچه م رو اذیت نکن جانگکوک...دو متر و نیم هم اگه قدش بشه بازم واسه من بچه س...تو و ته هیونگ هم همینطور...این چیزا که به قد و هیکل نیست...مکنه ها تا صد سالگیشونم بچه و بغلین...
سوبین برای جانگکوک زبون در آورد و هر سه تا به خنده افتادن و خونه رو روی سرشون گذاشتن.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
جیمین با استرس در حالی که سعی داشت پوست گوشه ی ناخنش رو بکنه به سوکجین که با خونسردی روبروش نشسته بود لبخند زورکی ای زد و به هر جایی غیر از صورت اون نگاه میکرد. سوکجین کمی از نوشیدنیش رو خورد و از شیشه ی کافه به غروب آفتاب نگاه کرد و بدون مقدمه شروع کرد
_ریلکس باش جیمین...من برای پرسیدن چند تا سوال ساده مزاحمت شدم...نمیخوام مزاحم کارت بشم...سریع میرم...
جیمین دستاش رو که روی رون پاهاش بود مشت کرد و گفت
_اینجا مال خودتونه عمو...مزاحم نیستید‌...اما میشه بپرسم دقیقا چه چیزی رو میخواین بدونین؟!...من...
سوکجین نگاهش رو از پنجره گرفت و به چشم های ترسیده ی جیمین نگاه کرد و با خونسردی گفت
_برات تو کمپانی کار ساده و سبکی رو پیدا کردم...بهتره که از این کافه و فضاش دور باشی...البته اگه یه مدت به خودت استراحت بدی که خیلی بهتره...این شغل رو بارها قبل از مرگ مینجه هم بهت پیشنهاد داده بودم...ولی بخاطر دلایل شخصی رد کردی...اما الان عزیزم...خوشحالم که برای تغییرات آماده ای‌...من و خانواده م همگی دوست داریم و تا آخرین توانمون حمایتت میکنیم...
جیمین با گریه به سوکجین که با مهربونی نگاهش میکرد لبخند زد، سوکجین به جیمین نگاه کرد و دست های تپلش روی میز رو توی دست های خودش گرفت
_تو پسر شجاعی هستی جیمین...من تو رو از پونزده سالگیت میشناسم...دوست دارم خوشحال ببینمت...یه زندگی آروم و خوب رو برات آرزو دارم...هیچوقت فکر نمیکردم یه زمانی با جانگکوک من بهم علاقه مند بشید...اما الان واقعا از ته قلب خوشحالم...
جیمین سرش رو برای تایید تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد
_من به پیشنهادتون فکر میکنم عمو‌....ممنونم که اینقدر به فکر من هستید...حس میکنم یه خانواده ی جدید دارم‌...برای یه مدت برای دیدن والدینم به بوسان میرم...تا وقتی دکتری که قراره ملاقاتش کنم از سفر برگرده...
سوکجین لبخند زد و برای نامجون که اومده بود دنبالش دست تکون داد و بعد از خداحافظی از جیمین کافه رو ترک کرد

It's okay Where stories live. Discover now