part 14

187 40 3
                                    

سوبین بی سر و صدا وارد خونه شد و از سکوت و آرامش خونه حدس میزد که هیچ کس خونه نباشه، بی خیال شونه بالا انداخت و در حالی که سمت اتاقش میرفت کتش رو در آورد . با شنیدن صدای آشنای باباش از اتاق خواب با خوشحالی سمت اتاق باباهاش رفت و در زد
_آپا؟!...تو اونجایی؟!...میتونم بیام تو؟!
با شنیدن صدای بی حال سوکجین لبخند گنده ش جمع شد و با نگرانی وارد اتاق شد، سوکجین با هودی گشادش روی تخت دراز کشیده بود و رنگ پریده و بی حال به نظر میرسید. اما با دیدن پسرش لبخند بی جونی زد و دست هاش رو برای بغل کردنش باز کرد
_بیا اینجا پسرم....کی اومدی قند عسل؟!..خونه ی یونجونی بهت خوش گذشت؟
سوبین با احتیاط توی بغل سوکجین فرو رفت و با نگرانی به صورت و چشم های بی حالش نگاه کرد آروم لپ های نرم باباش رو نوازش کرد و گفت
_آپا؟!...تو...حالت خوبه؟!...چند وقته خیلی سرحال نیستی...دکتر نرفتی مگه؟!...مراقب خودت نیستی ها...به نظر میرسه گریه کردی...اتفاقی افتاده؟!
سوکجین پیشونی سوبین رو بوسید و بهش لبخند زد،  دستش رو با دست خودش گرفت و نوازشش کرد
_من خوبم عزیزم...صبح با آپا جون رفتم دکتر...چیز مهمی نیست...نگران نباش عسلم...
سوبین خودش رو برای سوکجین لوس کرد و سرش رو به سینه ی باباش مالید
_امیدوارم که واقعا خوب باشی آپا...تو مهمترین و با ارزش ترین فرد زندگیمی...به خاطر وجود مهربون توعه که من و هیونگ ها به دنیا اومدیم...و فرصت زندگی لذت بخشی مثل این رو داریم...این که تو بهترین سال های عمرت و جوونیت رو صرف بزرگ کردن ما کردی خیلی برام ارزشمنده...درحالی که میتونستی مثل همسن و سال هات یا بقیه پدر و مادر ها ما رو به پرستار بچه یا...هر کس دیگه ای بسپری و خوش بگذرونی...یا شغل مورد علاقه ت رو پیش بگیری...
سوبین به دست سوکجین که توی دستش بود بوسه زد و ادامه داد
_برای همینه که نمیخوام اتفاقی برات بیوفته بابا...من خیلی دوست دارم...بیشتر از یه قهرمان زندگی...برای من تو خود زندگی هستی...دوست دارم تا همیشه کنار خودم داشته باشمت...من..
با دیدن گریه های سوکجین با ترس ساکت شد و به پدرش نگاه کرد
_آپا؟!...چرا گریه میکنی؟!...حرف بدی زدم؟!...من متاسفم...
_نه عزیزم....نه...حرفات...از بس قشنگ بودن...احساساتی شدم...ببخشید ترسوندمت...
با خنده اشک هاش رو پاک کرد و برای بار هزارم به هورمون هاش و حاملگی لعنت فرستاد و سوبین رو نوازش کرد
_نگفتی...با یونجون بهت خوش گذشت؟!...به نظر خیلی خوشحال میومدی...
سوبین با لبخند بزرگی که چال گونه هاش رو نشون میداد تایید کرد و بیشتر تو بغل باباش فرو رفت
_امروز خیلی بغلی و لوس شدم...جانگکوک هیونگ اگه اینجا بود حتما مسخره م میکرد...
اینبار سوکجین بلدتر از دفعه قبل خندید و باعث شد سوبین حس کنه واقعا حالش خوبه و بی خیال نگرانیش بشه. در واقع ابراز احساسات مکنه ی فعلیش فشار روحیش رو کم کرده بود و حس بهتری داشت، اون عاشق بچه هاش بود و میدونست که اوناهم چقدر بهش علاقمندن. هنوز از تصمیمی که گرفته بود مطمعن نبود پس فکر کرد شاید بهتر باشه فعلا بارداریش رو تا جایی که میتونه مخفی کنه.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
ته هیونگ با استرس توی جاش ایستاده بود و به سر در کمپانی ای که یونگی توش کار میکرد نگاه میکرد، برای داخل شدن تردید داشت و میتونست فقط به یونگی پیام بده و ازش بخواد بیاد بیرون تا ناهار رو توی رستوران نزدیک اونجا بخورن. اما دوست داشت محل کار و حتی همکار های همسرش رو ملاقات کنه و حس کنجکاویش جایی برای فکر کردن براش نذاشت ، پس نفس عمیقی کشید و بعد از جواب دادن به سوالات نگهبان و ناموفق بودن ورودش با یونگی تماس گرفت. یونگی با عجله به سمت در ورودی اصلی کمپانی رفت و با دیدن ته هیونگ و یونتان توی بغلش با شرمندگی به نگهبان احترام گذاشت و دست ته هیونگ رو گرفت و با خودش به بیرون کمپانی برد
_اینجا چکار میکنی تهیونگ؟!...یونتان رو چرا بغل کردی؟!
تهیونگ لب پایینش رو بیرون داد و یونتان رو که حسابی وول میخورد رو زمین گذاشت
_من...باید حتما میدیدمت...و خب...تو کلی کار داشتی...پس گفتم ناهار رو باهم نزدیک محل کارت بخوریم...و یونتان هم حوصله ش سر رفته بود...مدت زیادی بود از خونه بیرون نبرده بودمش...ولی نگهبان بهم اجازه ی ورود نداد...
_البته که اجازه نمیده عزیزم...کمپانی هر شخصی رو به داخل نمیپذیره...صبر کن برم کیف پول و کتم رو بیارم...
با اسیر شدن بازوی لاغرش توی دست های تهیونگ متوقف شد و سوالی بهش نگاه کرد
_امممم...میشه منم باهات بیام؟!...دوست دارم...داخل اینجا رو ببینم....
یونگی نگاهی به قیافه ی تهیونگ کرد و بلافاصله تسلیم شد
_لعنتی به تو که نمی تونم نه بگم...خیلی خب‌...یونتان رو بده من همراهم بیا...
تهیونگ با ذوق بچگونه ای خودش رو به یونگی چسبوند و دستاشون رو توی هم قفل کرد و با لبخند مستطیلی ذوق زده ش همراه شوهرش راه افتاد. با رسیدن به اتاق کار یونگی تهیونگ به اطراف نگاهی انداخت و به سمت اتاقک ضبط جذب شد
_اینجا خیلی باحال و سرگرم کننده به نظر میرسه...بهت حق میدم که اینقدر به کارت علاقه داشته باشی...
یونگی کت و کیف پولش رو برداشت و یونتان رو دوباره بغل کرد و دست تهیونگ رو گرفت
_برای همین باید پول بیشتری جمع کنم...تا خونه ای بخرم که استودیوی خصوصی خودم رو توش داشته باشم...اینطور ساعت ها توی خونه م و فاصله مون اندازه ی یه در اتاقه...یا حتی تو رو هم میتونم با خودم تو اتاق کارم حبس کنم...مثل بابات فقط برای تحویل پروژه هام به کمپانی سر بزنم...
تهیونگ که به کل موضوعی رو که بخاطرش به دیدن یونگی اومده بود رو فراموش کرده بود، با خوشحالی پشت میز کار یونگی نشست و به دستگاه های زیر دستش نگاه کرد و مثل یه بچه ی کوچیک مشغول کنجکاوی و بررسی اطرافش بود
_چقدر دکمه...اینا خیلی باحالن...میتونی باهاشون صدای خواننده هاتون رو کلفت و نازک کنی نه؟!...جالبه...
یونگی خنده ی آرومی کرد و به تهیونگ چشم دوخت
_حق با باباته...تو هنوزم بچه ای...شور و شوقی که تو به این چیزا نشون میدی رو میشه فقط تو بچه ها دید...نمیخواستی ناهار بخوریم؟!
تهیونگ با یادآوری گرسنگیش دستی به شکمش کشید و از پشت میز بلند شد
_راست میگی خیلی گرسنمه...قول بده بعدا دوباره منو بیاری...خیلی خوشگذشت...
یونگی اینار با صدای بلندی خندید و در استودیوش رو قفل کرد و با تهیونگ کمپانی رو ترک کردن، نزدیک کمپانی توی یه رستوران نسبتا کوچیک نشستن و تهیونگ سریعا چیز برگر بزرگی سفارش داد. یونگی هم برگر متوسطی گرفت و تا آماده شدن غذاشون مشغول صحبت شدن
_گفتی کار مهمی باهام داشتی...نگو که کار مهمت دیدن کمپانی و بازی با وسایل و دستگاهای میز کارم بود!!...
تهیونگ چتری های توی چشمش رو کنار زد و ابرویی بالا انداخت
_یکی از دلایلم دیدن محل کار و اتاقت بود...واقعا دوست داشتم ببینم چی داره که همیشه اونجایی...
یونگی نگاهی به تهیونگ کرد و با گوشیش ازش عکس گرفت و گفتگو شون رو ادامه داد
_و خب...حدس میزنم حسابی قانع شدی نه؟!...اونجا مثل سرزمین عجایبه...گذر زمان رو توش حس نمیکنم...خیلی وقت ها حس میکنم روی کره ی زمین نیستم...یا وعده های غذاییم رو فراموش میکنم...چون...حسی خوبی که موقع خلق یه موسیقی دارم رو نمیتونم با هیچ چیز عوض کنم...
_میفهمم چی میگی...یه جورایی مثل حسیه که وقتی نقاشی میکنم دارم...باعث میشه نسبت به خودم حس بهتری پیدا کنم...
با اومدن برگر هاشون هر دو بدون حرف شروع به خوردن کردن و تهیونگ هنوزم نمیدونست موضوع اصلی رو چجوری بیان کنه، لقمه ی توی دهنش رو جوید و گلوش رو صاف کرد
_میدونی هیونگ...موضوع اصلی که امروز باعث شد مزاحم کارت بشم...یه چیز واقعا مهمیه...آه خدایا نمیدونم چجوری بگم.....
_خجالت نکش تهیونگ...ما نزدیک یکساله ازدواج کردیم...تو میتونی همه چیز رو به من بگی...حتی اگه فانتزی هات راجع به سکس باشه...
تهیونگ با چشم های گشاد به یونگی نگاه کرد و برای مخالفت سر تکون داد
_نه...اصلا منظورم این نیست...خدایاااا...من امروز به طور اتفاقی متوجه شدم که سه هفته پیش بجای قرص جلوگیری...قرص مسکن خوردم...و از اونجایی که اولین رابطه ی بدون محافظ و جلوگیری کننده ی این شش هفت ماهمون بود....من حدس میزنم که...قراره بزودی با حالت تهوع از خواب بیدار بشم...
یونگی که اصلا توقع شنیدن همچین چیزی رو نداشت به سرفه افتاد و ساندویچش رو روی میز رها کرد
_تو...تو مطمعنی ته؟!...چیزی حس کردی؟!...اه لعنتی میدونستم نباید بدون کاندوم انجامش بدیم‌...بیبی چک...اونو امتحان کردی؟!...گند زدیم تهیونگ‌...برای بچه دار شدن خیلی زوده....حتما داری شوخی میکنی...
_اینطوری نکن منم استرس میگیرم....نه بیبی چک نگرفتم...گفتم قبلش همه چیز رو به تو بگم...خودمم میدونم برای بچه دار شدن زوده‌‌‌‌....ما خودمون هنوز بچه ایم‌...ولی اگه بچه ای درکار باشه من نگهش میدارم...
_چیو نگهش میدارم؟!...من به بابات قول داده بودم رابطه مون تو این مدت کنترل شده باشه...حتما ازم ناامید میشه...بچه رو باید بی پدر بزرگ کنی چون بر اثر ضربه به سرم توسط پدرت قراره به قتل برسم...
_بسه هیونگ...اینقدر انرژی منفی بهم نده...بگو الان چکار کنیم؟!
_میریم خونه ی من....برات بیبی چک میگیرم توی راه...اگه لازم باشه باید برای آزمایش هم نوبت بگیرم برات...
با پرداخت پول غذاهاشون رستوران رو ترک کردن و تهیونگ درحالی که امیدوار بود پدر شده باشه از طرفی هم نگران یونگی و ریکشنش بود. به اون هم حق میداد ولی اتفاقی که افتاده بود تقصیر هر دوشون بود.

It's okay Where stories live. Discover now