😈🚫chapter 15 (sleep)

338 49 10
                                    

توی این پارت:
+هوسوک
_یونگی
#جین
~چان
÷جیمین
€نامجون
¥تهیونگ
*****

هوسوک جلوی خونه‌ای ک احتمال می‌داد یونگی اونجاست ایستاد...
یونگی...
چطور میتونست باهاش چشم تو چشم بشه...
در اینکه اونو دوست داشت شکی نبود...
اما...
اون قاتل مادرش بود...
چرا ینفر باید عاشق قاتل مادرش بشه...
این با عقب جور در نمیاد...
بهتر بود برگرده‌...
سرش و پایین انداخت و پشتش و به خونه کرد...
اما قبل از رفتنش در باز شد...
#جانگ هوسوک...بیا تو...!
با تردید برگشت و وارد خونه قرمز رنگ شد...
نگاهی به لباساش انداخت...
چطور تونسته بود بت یه لباس و شلوار راحتی همینجوری توی خیابون بگرده...
#آنقدر برای دیدن یونگی عجله داشتی که یادت رفته لباسات و عوض کنی...واو...!
هوسوک جوابی بهش نداد...
#بیا اون توی اتاق خوابه...ینی...بیهوشه...!
هوسوک با خیال راحت سمت اتاق رفت...
خوب بود که یونگی نمیتونست اونو ببینه...
~جین از اداره تماس گرفتن من...!
هوسوک نگاهی به صاحب صدا انداخت...
#اوه چان این هوسوکه...همسر یونگی...!
چان سری تکون داد...
#هوسوک این پارک چانیوله دوست پسرم...اون یونگی رو از دست یه متجا...یعنی یه دزد نجات داده...!
هوسوک بدون توجه به حرف جین سمت یونگی قدم برداشت...
حرارت بدنش و ازین فاصله‌ام حس میکرد...
+چرا نبردیش بیمارستان....اون تب داره...!
#با بیمارستان حل نمیشه...اون ترسیده خیلی زیاد...!
هوسوک زیر چشمی نگاهشو از جین رد کرد و دوباره به یونگی چشم دوخت...
مثل اینک اون پسر یونگی رو بهتر از خودش میشناخت یعنی از لیتلشم چیزی میدونست...
نکنه دوباره وارد لیتلش شده باشه...
آهی کشید و دستش و روی پیشونی یونگی گذاشت...
با برخورد دست سردش به پوست داد یونگی ناله یونگی بلند شد و بعد اسمش و صدا زد...
_هوسوکا...!
مدتی بود ک جین چان و از اتاق بیرون برده بود تا تنها باشن...
هوسوک کنار یونگی دراز کشید و به چشمای بستش زل زد...
دست از نوازش گونش برنداشته بود...
+تو ازم متنفر نیستی...هنوزم منو صدا میزنی...؟!
جوابی از یونگی نشنید...
+متاسفم یونگیا...اما نزدیک بودن تو بمن برای خودت ضرر داره...من نمیتونم باهات کنار بیام...با کاری که کردی...!
نفس عمیقی کشید...
+تا وقتی تبت قطع بشه کنارت میمونم...بعدش...وقتی بهتر شدی میتونی بیای وسایلت و از خونه ببری... گرچه چیز زیادی نداری...اما...شاید یه بهونه برای خداحافظی باشه...!
بوسه‌ عمیقی روی پیشونی یونگی گذاشت...
نمی‌خواست از دستش بده...
اما...
انقدری دوستش داشت که بزاره آزاد باشه و برگرده...

جیمین چشماشو باز کرد...
نه بازم تو اون خونه بود...
بازم مست کرده بود...
آه...
کلافه از جاش بلند شد...
کسی توی اتاق نبود...
کل خونه رو زیر و رو کرد...
انگار حتی توی خونم کسی نبود...
تصمیم گرفت تا برنگشته بره...
این بهترین فکر بود...
اما درست وقتی ک در خروجی رو باز کرد نامجون با هودی و شلوارک مشکی‌ رنگش جلوش ظاهر شد...
آب دهنشو بی صدا قورت داد و از جلوی در کنار رفت...
نامجون وارد شد و کیسه توی دستشو روی میز گذاشت...
€صبحونه بخور بعد برو...!
دیگه چیزی نگفت و سمت اتاقش حرکت کرد...
جیمین دستی پشت گردنش کشید و در و بست...
دستشو روی جیبش برد...
تلفنش و پیدا نکرد...
صدای قدمای نامجون و شنید...
سمتش برگشت...
یه پیرهن مردونه آبی با شلوار مشکی پارچه‌ای واو...
سعی کرد نگاهشو ازش بگیره...
÷آم...چیزه گوشی منو...!
نامجون موبایلشو سمتش گرفت...
€دیشب از دستت افتاد شکست...باید تعمیرش کنی...!
آهی کشید و با تشکر ریزی موبایلشو پس گرفت...
÷من...میتونم یه زنگ بزنم...؟!
جیمین به موبایل نامجون اشاره کرد نامجون سرشو تکون داد...
گوشی رو برداشت و نگاهی یه ص انداخت...
قبل ازینک رمزش و بپرسه طبق عادتش تاریخ تولدشو زد و برخلاف تصورش باز شد...
نیم نگاهی به نامجون انداخت و با فکر اینکه شاید کس دیگه‌ایم که براش مهمه هم‌سن من باشه نگاهی یه گوشی انداخت...
پس زمینش عکس یه پسر بود...
این کیه...

FAKE HATE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora