😈🚫chapter 25 (happy end)

405 40 11
                                    

+هوسوک
_یونگی
€نامجون
÷جیمین
*هیونگ‌شیم
¥تهیونگ
×یونلی
#کوک
&جین
^چان
******

هوسوک نگاهی به جمعیت انداخت بیشتر افراد اونجا رو میشناخت مهمانی عجیب قرار بود براش جذاب باشه ولی از طرفی امیدوار بود هیونگ‌شیم زیادی به مخش نپیچه وگرنه هیچ کاری از دستش برنمیومد...
_هوپا...دستم و بگیر...!
هوسوک نگاهی کوتاهی به یونگی ک به نظر مضطرب میومد انداخت کی قرار بود بزرگ بشه سری تکون داد و انگشتاش و قفل انگشتای کوچولوی بیبی شکریش کرد...
€نگا مرتیکه خیکی داره میاد...!
هوسوک با حرف نامجون نگاهی به هیونگ‌شیم انداخت که با جام شراب توی دستش بهشون نزدیک میشد...
+تهیونگ کجا موند...؟!
€زنگ زدم گفت تو راهه و یه سوپرایز برات داره...!
هوسوک ابرویی بالا انداخت...
*خوش‌ اومدی هوسوک و همینطور شما جوان‌ها...!
نامجون با حرص جیمین و پشت خودش برد از نگاه اون مرد خوشش نمیومد انگار داشت بیبی‌ش و با چشماش سوراخ میکرد...
+امیدوارم توضیحی‌هم برامون آماده داشته باشی ک حوصلمون سر نره...!
*همینطوره...فقط کمی صبر کنید منتظر شخص خاصی‌ام...فکر کنم از دیدنش خوشحال بشید هوسوک‌شی...!
هوسوک سری تکون داد و سمت میزی ک هیونگ‌شیم راهنماییشون میکرد رفت...
*جانگ یونگی...درست گفتم...؟!
یونگی با شنیدن اسمش سرش و بالا گرفت و به مرد روبه‌روش لبخندی زد...
+درسته...جانگ یونگی...!
روی کلمه جانگ تاکید زیادی کرد...
*خیلی شبیه پسر من هستی یونگی‌شی...!
_م...ممنون...!
یونگی‌ زیر لب زمزمه کرد هوسوک دست کوچیکش و کمی بین انگشتاش فشار داد شاید اینجوری از عصبانیتش کم میشد...
¥هی هیونگ...فکر کنم منتظرم بودی...!
کل جمعیت با صدای بلند تهیونگ سمتش چرخیدن اما با دیدن پسری ک دستش و دور بازوی تهیونگ حلقه کرده متعجب نگاش کردن هوسوک بعد از ثانیه‌ای تونست بفهمه ک اون پسر کسی نیست جز یونلی برادر همسرش...
پس با لبخند خبیثانه‌ای نگاهی به هیونگ‌شیم انداخت...
+منظورتون از شخص خاص که یونلی نبود نه...؟!
یونگی اما همچنان به پسری ک بی‌نهایت به خودش شباهت داشت نگاه میکرد اما باور داشت زیباتر بود از خودش خیلی زیباتر بود و میخواست ک اینو توی صورتش بگه...
*مین یونلی...!
هیونگ‌شیم با عصبانیت اسم پسر بزرگش و صدا زد ولی تغییری توی چهره یونلی ایجاد نشد و فقط با لحن معمولی‌ای گفت‌‌‌...
×فکر نمیکردم مهمونی‌ای ک تهیونگ ازش حرف می‌زد مهمونی شما باشه پدر...به‌هرحال خوشحالم ک میبینمتون‌‌‌‌‌‌‌...!
صدای دندون قروچه هیونگ‌شیم به وضوح شنیده شد و بعد یونلی ک خودشو جلو کشید تا با هوسوک دیدار گرم‌تری داشته باشه...
×هیونگ...!
هوسوک دست یونگی رو رها کرد و یونلی رو به گرمی بغل کرد...
+پسر شیطون چند سال پیشی ک منتظر بودم با لباسای جلف اینجا ظاهر بشه کجاست...؟!
یونلی همونطور ک با نامجون دست می‌داد گفت‌‌‌...
×فراموشش کن هیونگ‌...انداختمش دور...!
چشمکی به هوسوک زد و اینبار نگاهش و به یونگی داد...
×دونسنگ...فکر کنم باید این طوری صدات بزنم...!
یونگی نتونستم جلوی زبونش و بگیره و گفت...
_ما بهم شبیهیم...و تو واقعا زیبایی...!
یونلی آروم خندید و کنار تهیونگ برگشت...
×از تعریف ممون دونسنگ کوچولو...و...!
به پسر عصبی‌ای ک کنار نامجون واستاده بود خیره شد...
€دوست پسرمه یونلیا...جیمین...!
یونلی دستش و سمت پسری ک از گرما لباش سرخ شده بود دراز کرد اما با تکون دادن سرش فهمید ک علاقه‌ای به صحبت باهاش نداره....
×به‌ هرحال دیدارمون بعد از اینهمه سال خیلی جذاب بود هیونگ...وقتی تهیونگ گفت با شما دوسته باور نکردم...!
اینبار هیونگ‌شیم بود ک با عصبانیت توپید...
*احوالپرسی‌هاتون تموم شد...؟!
نامجون با خنده جواب داد...
€اوه چرا عصبی‌ میشی آجوشی...دلم میخواست با توام دست بدیم شایدم بغلت کنیم...!
نامجون با تمسخر خندید و نیشخند هوسوک هم براش کم دردناک نبود اما در کمال تعجب با خونسردی جواب داد...
*نه ولی....بهتره برادرت و بغل کنی یونلی...برای انتخاب کردن اسماتون خیلی وقت گذاشتیم که شبیه به هم باشید...زیباست نه یونگی‌شی...؟!
هردو با چشمای گرد به هم نگاه کردن...
+از چی حرف میزنی...؟!
هوسوک دستش و روی میز گذاشت و سمتش خم شد....
هیونگ‌شیم شونه‌ای بال انداخت کارد روی نیز و برداشت و با زدن اون به جامش همه‌ رو دور خودش جمع کرد...
*برای چند لحظه حواستون رو به من بدید...اهم ازونجایی ک نمیدونید بهتره بگم ک من غیر از یونلی پسر دیگه‌ای هم دارم...!
کارد توی دستش و سمت یونگی نشونه گرفت...
*لطفا ازین به بعد به پسر کوچیکترم هم با مهربانی رفتار کنید...مین یونگی...!
یونگی با استرس دوباره دستش و بین دست بزرگ هوسوک گم کرد و خودشو به اون نزدیکتر کرد از توجه متنفر بود و توی اون جمعیت حالا همه داشتن بهش نگاه میکردن و راجب اون حرف میزدن...
صدایی از وسط جمعیت شنیده شد...
"اون هم قراره به مافیای بزرگ ما اضافه بشه هیونگ‌شیم هوم..."
*این بستگی به پسرم داره...دوست داری کنار پدرت باشی یونگی‌‌‌...به بزرگترین مافیا تبدیل بشی...اینطوری میتونی هرکی رو ک میخوای کنارت نگه داری و از هرکی بدت اومد از شرت خلاص بشی...!
هوسوک نگاهی به یونگی ک از ترس میلرزید انداخت برای همین بود ک نمی‌خواست پدرش و ببینه برای همین بود ک اون لعنتی رو فاسدترین آدم روی زمین میدونست....
اون پسر و به خودش فشرد و با صدای بلندی جوری ک همه بشنون گفت....
+همسر من قرار نیست به مثل تو آلوده بشه...!
*همسرت....؟!
مرد خنده بلندی کرد و رو به جمعیت گفت...
*میبینید...چجوری ممکنه یه زوج از دوتا مرد تشکیل بشه کاش کمی از عقلت درست استفاده میکردی جانگ هوسوک....!
€دهنت کثیفت و ببندتا خودم نبستمش...!
هینگ‌شیم با پوزخند نگاهی به نامجون عصبی انداخت...
*چیزی برای گفتن داری پسر...تو ک جونت توی مشت من بود اگه هوسوک التماس نکرده بود الان پول اعضای بدنت به یه تیکه الماس گرانبها تبدیل شده بود...!
€مرتیکه...!
نامجون خواست قدمی به جلو برداره ک هوسوک جلوشو گرفت...
+میخواستم خودم خونت و همینجا بریزم هیونگ‌شیم هیف ک پدرشی نمیتونم نفرت اونو به جون بخرم...!
صدای آژیر پلیس توی گوش همه پیچید...
از اول میخواس همین کار و کنه گیرشون بندازه توی یه دام بزرگ حالا همه اونجا جمع بودن کله گنده‌ترینشون تا کوجیکترینا...
هیونگ‌شیم هیچ فرصت فراری برای خودش نمی‌دید پس آخرین راهش و امتحان کرد ماشه اسلحه‌ای ک از قبل توی کلتش داشت و بیرون کشید و سمت هوسوک گرفت...
*برو به جهنم...!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 14, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

FAKE HATE Where stories live. Discover now