😈🚫chapter 22 (suga)

243 29 5
                                    

این اولین رمانیه ک انقد دارم کشش میدم
واو :"))))))))))

توی این پارت :
+هوسوک
_یونگی
€نامجون
÷جیمین
¥تهیونگ
×کوک
*هیونگ شیم(چاقاقچی اعضای بدن)
#ناشناس

*****

میز مذاکره از نظر هوسوک خوب پیش رفته بود...
بهرحال اون چیزی رو که میخواست الان داشت...
اما نامجون این نظر و نداشت حاضر بود برگرده همه چیز و بهم بزنه و فقط با دستای خودش اون عوضی رو بکشه...
*آقای جانگ...از همنشینی باهات خیلی خوشحالم... البته حضور بعضیا ناراحتم کرد...!
€به دکم...!
هوسوک دست هیونگ شیم و که سمتش دراز شده‌ بود رو فشرد...
*امیدوارم دیگه همدیگه‌ رو نبینیم...کیم...!
نامجون پوزخند عصبی زد...
€همینک داری زنده میری بیرون برو به مسیح دعا کن...پیر بی ارزش...!
+نامجون...بریم...!
چشم غره‌ای بهش رفت و راهش و سمت ماشین کج کرد...
هر سه نفر توی ماشین نشستن...
+کیف و بزارش توی صندوق...به نیکل خبر میدم بیاد ببرتش...!
€فک نمیکنی یکیمون باید باهاش بره...؟!
+بهش اعتماد دارم...خیالت راحت...!
نامجون دیگه چیزی نگفت و از آینه به عقب نگاه کرد...
تهیونگ عجیب ساکت بود...
€زبونت و یونتان گاز گرفته...؟!
تهیونگ نیم نگاهیم بهش ننداخت...
€هوی...با توام...چرا ساکتی...؟!
¥چیزی نیست...!
نامجون متعجب به هوسوک نگاه کرد‌...
اونم شونه‌ای بالا انداخت...
+جونگکوک کجاست...فک نکنم پسرا بدون کوک تو خونه رات بدن...!
¥من همینجا پیاده میشم...باید برم جایی...!
هوسوک ترمز کرد...
+دیوونه...!
€چش بود...؟!
تهیونگ از ماشین پیاده شده بود و بدون توجه به اونا قدم برمی‌داشت...
اگه به خودش بود حتی سر قرارم حاضر نمیشد...
هیچکس از زندگیش خبر نداشت...
باز همینک هوسوک یچیزی راجب کوک پرسیده بود خیلی بود...
ناراحت بود عصبی بود و همه اینا یه علت داشت...
جئون جونگکوک...
اون پسر...
دلش برای کوک تنگ شده بود...
بیشتر از هر روزی بیشتر از هر موقعی...
هرجوری بود خودشو به خونه رسونده بود...
در اتاق خوابشو باز کرد و خودشو روی تخت پرت کرد...
هربار ک برمیگشت خونه سرش و روی پاهای کوک میذاشت و اونم موهاشو نوازش میکرد...
الان تقریبا یک هفته بود ک ندیده بودش...
با یادآوری حرف‌هایی ک پدر کوک بهش زده بود بیشتر از خودش متنفر میشد...
داشتن یه شغل عادی سخت بود...
نه اینکه نشه و نباشه...
تهیونگ از همون اول هرچیزی و امتحان کرده بود اما جز یه مشت حرف و کتک چیزی گیرش نیومده بود...
هوسوک و نامجون بهش کمک کرده بودن اونم فقط برای اینکه دیگه ضعیف نباشه کنارشون موند...
کارشون بد و عجیب نبود...
اما مثل بقیه یکم دروغ و کلک قاطی کارشون بود...
ساخت و ساز خونه و فروششون...
معامله جنس‌های قاچاق...
تهیونگ نفس عمیقی کشید...
هنوز بوی کوک توی اتاق بود...
چرخی زد و بالشتش و توی بغلش گرفت...
¥من حاضرم از هرچی کار خلافه بیرون بیام کوک... فقط برگرد...!
صدای زنگ تلفنش حواسشو پرت کرد از فکر کردن به جمله‌های تکراری پدر کوک و اشک‌های کوک ک اجازه نمی‌داد شب‌ها بخوابه...
با امید اینکه شاید یک درصد کوک زنگ زده باشه موبایلشو جواب داد...
¥بله...؟!
€هی تهیونگ...بیا دوست پسرت و نجات بده...!
¥شوخی مسخره‌ای بود هیونگ...!
صدای خنده کوک چیزی بود ک شنید و انتظارش و نداشت...
¥کوک...؟!
€امیدوارم تا قبل ازینک از خنده خفه بشه برسی...!

FAKE HATE Where stories live. Discover now