مقدمه ..

243 23 10
                                    

مردم میگن قشنگ ترین خنده ها متعلق به غمگین ترین ادم هاست اما اصلا غم یعنی چه مگه کسی هم هست که طعم تلخ و زهرآگین غم را چشیده باشه و بتونه بازم بخنده ..

هیچکس نمیدونه غم یعنی چی غم نداشتن پول یا اخراج شدن نیست غم یعنی روحت هم دیگه تحمل این لباس سنگین به اصطلاح جسم را نداشته باشه و ذره ذره در اشک و خون خودت غرق بشی ..

_____________________________

پسرک بیچاره لباس های خیسش را بیشتر به خودش فشرد تا شاید کمی فقط کمی گرمتر بشه اما دریغ از ذره ای تاثیر ..
بالاخره خسته گوشه ای نشست تا کمی استراحت کند گرسنگی امانش را بریده بود اما تنها کاری که میتوانست بکند تحمل بود تحمل درد کشنده دلش تحمل درد تاول ها و زخم های کوچک و بزرگ پاهای کوچکش تحمل این سرما و تحمل هزار مسئله دیگر که مغز پسرک توانایی پردازششان را نداشت ..

تنها یک کوچه فاصله با پسرک ناتوان که داشت از درد ناله میکرد مردی در حال قدم زدن بود تا فراموش کند که امروز چه روزی است تا فراموش کند که دیگر زندگی ای ندارد که دیگر دلیل خندهایش را ندارد دلیل زندگی اش را با دستان خودش به خاک سپرده بود حالا تک و تنها در حال قدم زدن بود تا تمام این ها را فراموش کند ..

با دیدن پسر بچه ای که گوشه دیوار خودش را در آغوش گرفته بود تا از سرما در امان بماند ابتدا خواست بی تفاوت عبور کند اما انگار امروز روز شانس پسرک بود ..
بی توجه به حال خرابش طرف پسرک رفت تا حداقل  با مقداری پول خوشحالش کند اما با بالا امدن سر پسرک دوباره چشمان قهوه ای اش تار شدن ..
این امکان نداشت پسرک او مرده بود برادر عزیزش را همین چند ساعت پیش با دستان خودش به خاک سپرده بود اما این پسر که اینجا بود انگار فرشته خودش بود اما با تفاوت اینکه این فرشته کوچولو چشمانی همرنگ دریا داشت بر خلاف چشمان قهوه ای برادر عزیزش ..

حالا که توانسته بود معجزه را ببیند دیگر این پسر را رها نمیکرد و از این بعد تمام دنیا اش این پسر چشم ابی میشد ..

اما سرنوشتی که هیچوقت مهربان نبود انگار حالا روی خوشش را نشان آن دو داده بود تا یکی فراموش کند و دیگری زندگی کند ..

Human zooTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang