1🥀

138 21 2
                                    

۵ سال بعد

آرامش کلمه ای بود که پنج روز عمارت کیم به خودش ندیده بود دوردونه عمارت بیمار بود و این یعنی فاجعه ..
دوردونه عمارت کیم فقط پسرک عزیز ارباب عمارت نبود اون پسر برای همه عزیز بود اون پسر فرشته نجات آدمای اون عمارت بود فرشته نجاتی که با ورودش به این دنیا تاریک تبدیل شد به نور امیدی برای تک تک آدمای عمارت کیم ..
پسرک با ورودش به این جهنم تبدیل شد به روح از دست رفته تک تک این ادما پسرک چشم آبی شد دلیل همین ادما برای یکی دلیل خنده و دیگری دلیل زندگی ..
پسرک چشم آبی معجزه ای بود در جهنم برای تک تک همین آدما به خصوص عبارت این عمارت اشرافی ..

با تقه ای که به در خورد بدون گرفتن نگاهش از پسرکش به شخص منتظر اجازه ورود داد ..
^ ارباب

با زمزمه ترسیده و مضطرب پزشک نگاهش را بالاخره از پسرک بیمارش که در تب میسوخت به پزشک داد ..
نگاه ارباب تیز بود انگار داشت با نگاهش مرگ را برات به نمایش میگذاشت ..
نگاه دو به شک و ترسیده پزشک بهش ثابت کرد که امروز روز آرامی نخواهد بود و مثل چند روز گذشته از بوسه زدن به چشمان آبی پسرک بیمارش عاجزه ..
● حوصله مقدمه چینی ندارم حرفت را بزن ..
درد سرش امانش را بریده بود اما درد قلبش بدتر بود و داشت نفس هاش را میبرید ..

^ ار...با.ب
با دیدن نگاه به خون نشسته ارباب کیم فهمید که الان زمان ترس نیست و تلاش کرد بدون لکنت حرفش را بزنه ..
^ ارباب الان پنج روز هست که ارباب جوان بیمار اند و بخاطر تب شدید تشنج کردند و امکان داره دوباره این اتفاق بیافته و اینبار دیگه نمیشه کنترلش کرد و ممکنه این درد تا ابد همراه ارباب جوان بماند ..

سکوت ارباب کیم فقط یک معنی داشت یعنی ادامه بده و بس ..
^ تنها راه باقی مانده مصرف دپاکین هس..
● دیوانه شدی مردک .. پسرک من تنها هفده سال سن داره و تو احمق میخوای از دپاکین استفاده کنی ..
^ ارب..
● خفه شو احمق ..
با ترس از مرد عصبی مقابلش که کمی از هیولا نداشت فاصله گرفت و اتاق ارباب جوان را ترک کرد ..

حالا دیگه سر دردش دو برابر شده بود چطور اون پزشک احمق به خودش جرئت همچین کاری را داده بود ..

با شنیدن صدای اه آرام و دردمندی چشمانش را باز کرد و به پسرکش داد بالاخره بعد چند روز داشت بهوش میامد ..

○آ ..ب
جام آبی که دقایقی قبل خدمتکار براش آورده بود را به لب های پسرک نزدیک کرد ..
وقتی از رفع دلتنگی پسرکش مطمئن شد جام را روی میز گذاشت گذاشت ..
حالا تب پسر کمتر شده بود و برخلاف تصورش که امروز هم از دیدن این اقیانوس ها عاجزه حالا غرق این اقیانوس ها بود ..

● انجلم خوبی
به سختی لبخندی روی لب های خشکش که تازه کمی به خود آب دید بودند نشاند ..
○ خوب.. م .. هیون.. گ

کی میگه کلمات توانایی دورغ بودن را دارند این پسر حتی کلمات هم برای دروغ گفتن به هیونگ عزیزش همراهیش نمیکنند ..

لبخند محوی از ناتوانی پسرک برای پنهان کاریش زد ..
● انجلم هیچوقت تلاش نکن بهم دروغ روح پاک تو حتی ظرفیت یک دروغ کوچک را هم نداره ..
● سیاهی را به سفیدی وجودت راه نده ..

○ اما هیونگ نمیخواستم ناراح..
دست از نوازش مو های پسرکش کشید و اروم بوسه ای به ابریشم های سیاه زیر دستش زد ..
● پسرک من هیچوقت دروغ نمیگه حتی اگر من ناراحت بشم
با سر افتاده چشمی زیر لب گفت ..

انگار اینقدر دروغ گفتن پسرک مهم بود که حتی پسر کوچکتر از شرم کارش فراموش کرده بود بیماره و بعد از پنج روز تازه بهتر باشه ..
اما کیم هیچوقت هیچی را درمورد پسرکش فراموش نمیکرد هیچ چیز وجب به وجب وجود و روح پسرک را حفظ بود ..

با فشردن زنگ خدمتکار ها حضور فوری دکتر را در اتاق پسرکش خواست ..
بعد معاینه پزشک و اطمینان دادن از سلامتی پسرکش   و گفتن موارد لازم حالا دیگه میتونست دوباره آرامش را به وجودش هدیه بده و شاید استراحت کوتاهی داشته باشه ..

● پسرکم هیونگ به آرامش وجودت نیاز داره به هیونگ این آرامش را هدیه میدی ؟
با هیجان و شادی خودش را در آغوش منتظر هیونگش رها کرد ..
○ با کمال میل سرورم ..
● مزه نریز بچه اجازه بده حداقل یکم حالت بهتر بشه شیطون کوچولو من
با لبای آویزون خودش را بیشتر به هیونگش فشرد ..
○ مگه من فرشته کوچولوت نبودم حالا شدم شیطون کوچولو ..
● پسرک من دنیای منه و دنیای من تنها یک نقطه مقدس داره ..
○ ام..
● هیسس بخواب بچه خسته ام
بعد گذاشتن بوسه ای به سینه هیونگ عزیزش دوباره خودش را به خواب دعوت کرد ..

آخرین لقمه ای که هیونگش براش آماده کرده بود را به سختی با شیر قورت داد ..
● خفه میشی بچه آروم تر چرا اینقدر عجله داری ؟
با پایان حرفش با آرامش دوباره مشغول قهوه اش شد ..
○ وااای واااای هیونگ دیرم شد حتما تنبیه میشم حتمااا اههه ..
با زاری آخرین کلمه را گفت و خودش را رها کرد تا دوباره انرژی لازم را داشته باشه اما متوجه اخم وحشتناک هیونگش نشد ..

● تنبیه؟  جانگکوک خوب میدونی تنها شرطی که اجازه دادم به عنوان دانش آموز بورسیه در مدرسه ای که متعلق به منه درس بخونی این بود که اگر کوچکترین آسیبی بهت رسید این بازی تمام بشه و به عنوان کیم جانگکوک برادر کیم تهیونگ تحصیل کنی
متوجه ای جانگکوک خوب میدونی حتما این کار را انجام میدم ..

خوب میدونست هیونگش به قولش حتما عمل میکنه مخصوصا زمانی که عصبیه و کوک را به جای پسرکم یا انجلم حتی کوکی به اسم جانگکوک صدا میزنه و این ترسناک بود ..

با ترس چشم هیونگی زمزمه کرد و نگاهش را به دستش داد ..
پسر ترسو یا ضعیفی نیود برعکس به شدت با اعتماد بنفس و شیطون بود اما در مقابل هیونگش همیشه یک پسر بچه معصوم و مظلوم بود ..

با دیدن استرس پسرکش به خودش بابت رفتارش لعنتی فرستاد ..
● کوکی من حالا دیگه بهتره بره چون خیلی وقته راننده اش منتظرشه اما فراموش نکنه کهدهیونگ همیشه پسرکش را دوست داره و بهترین ها را براش میخواد ..

با لبخند بوسه ای به گونه هیونگ عزیزش زد و به سرعت از هیونگش دور شد ..
با ورودش به حیاط عمارت پورشه مشکی عزیزش را دید که راننده اش منتظر کتار ماشین عزیزش ایستاده ..

به سرعت به سمت ماشین رفت و بعد لبخند گرمی همراه با سلام به راننده جوانش سوار شد ..
اولین بار بود که از این پورشه مشکی استفاده میکرد دوهفته قبل زمانی که با هیونگش به نمایشگاه بین المللی رفته بودند این پورش مشکی چشمش را گرفت و حالا به لطف هیونگش متعلق به خودش بود ..

Human zooTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang