3🥀

101 18 1
                                    

^ بهت گفتم نکن وااای حالا ببین چه بلایی سر صورتت آمده ..
هیسی از درد کبودی گونه اش زیر دست جیمین کشید و با پس زدن دست های جیمین به راهش ادامه داد تا هرچا سریعتر خودش را به اتاقش برسونه قبل برگشت هیونگش ..

با ورود به اتاقش و رها کردن خودش روی تخت عزیزش اهی از ارامش کشید اما این آرامش با شنیدن صدای جیمین از بین رفت و تبدیل به اهی از سر افسوس شد ..
افسوس اینکه چرا دلش با دیدن چشمان مظلوم جیمین به رحم آمد و اجازه داد همراهش بیاد در صورتی که خوب این شیطان مو صورتی به ظاهر مظلوم را میشناخت ..

○ جیمینا لطفا هیچی نگو بزار فکر کنم میدونی که اگر هیونگ صورتم و ببینه اون مدرسه لعنتی را رو سر همه خراب میکنه پس سکوت کن بزار فکر کنم ..
^ لعنت بهت

دقایق زیادی طول نکشید که دو پسر از خستگی و استرس در آغوش هم تن به خواب دادند ..

● پسرکم کجاست؟
اولین سوالی که بعد ورودش از سرخدمتکار مسن عمارت پرسید ..
& ایشون از زمان برگشتشون همراه جیمین شی به اتاقشون رفتند ..
با اخم نگاهش را به مرد مسن داد
● از اون زمان چقدر اشغال خوردن ؟
& هیچی
با تعجب به مرد نگاه کرد
● چی؟
& خ..ب ایشون اصلا از اتاقشون خارج نشدند و هیچ درخواستی برای خوراکی نداشتند

امکان نداشت پسرک شکموش بی دلیل همچین رفتاری داشته باشه ..
بعد رسیدن به در اتاق پسرکش تقه ای به در زد اما با بی جواب ماندنش با زدن رمز در را باز کرد ..
با دیدن صحنه مقابلش لبخندی زد به دیدن این صحنه عادت داشت که کوک خودش را در آغوش جیمین غرق کنه و بخوابن ..
اما باز هم هر بار با دیدن این صحنه عصبی میشد اما هیچکس جز جیمین نه جرئت لمس کردن پسرکش را داشت و نه حتی کس جز این پسر مو صورتی اجازه لمس پسرکش را داشت ..

حالا که متوجه شد پسرکش از خستگی خودش را به آغوش خواب داده با خیال راحت بعد گذاشتن بوسه ای به پیشانی پسرکس تنهاشون گذاشت تا به کارهاش برسه ..

بهترین لباسی که میتونست را پوشیده بود همینطور که از پدرش شنیده بود ارباب کیم آدم کلاسیکی بود و برادرش طبق گفتهای پدرش که چند باری از دور دیده بودش استایل دارکی داره ..
پس بعد چندین ساعت فکر کردن بالاخره به این نتیجه رسیده بود که نیاز نیست حتما طبق میل اون ها لباس بپوشه بهتره خود واقعیش باشه پس در آخر کت و شلوار خاکستری ای با پیرهن سفیدی پوشید یا کفش های مشکی و اکسسوری هایی مناسب استایلش و موهایی که بالا داده بود ..

بعد از آخرین برسی استایلش از اتاق خارج شد بعد از پایین آمدن از آخرین پله پدرش را دید که با اضطراب کنار درب ورودی ایستاده بود ..
با افتخار به سمت پدرش رفت خوب میدونست پدرش چرا نگرانه اما امشب هرطور شده بود باعث افتخار پدرش شده بود ..

وزیر با دیدن تیپ پسر سرکشش لبخندی و کمی آرام تر شد خیلی نگران بود استایل عجیبی بزنه و در همان نگاه اول اعتماد ارباب کیم را از دست بده اما انگار پسرش اونقدر ها هم احمق نبود اما لازم دانست برای آخرین بار یکسری مسائل را یادآوری کنه ..

£ کای برای دفعه آخر میگم در حضور کیم ادب را رعایت میکنی صحبت نمیکنی تا اجازه نداده و به هیچ وجه اظهار نظر نمیکنی ..
£ بعید میدونم برادر ارباب را بتونیم ببینیم چند باری که از دور دیدمش با کلاه کاستش داشت از عمارت خارج میشد اما حتی اگر از خوش شانسی موفق به ملاقاتش شدیم باید هرطور که شده باهاش دوست بشی وگرنه مطمئن باش بدتنبیه میشی از گرفتن پول و موبایلت گرفته تا شش ماه حبس خانگی پس حواست باشه امشب آدم باش ..

چشمی از تذکر های تکراری پدرش چرخوند اما با شنیدن اینکه پدرش پسر را با کلاه کاست دیده هنگام خروج از عمارت کیم هم کمی ناامید شد هم حسادت کرد اگر اون پسر همسن خودش بود پس حتما آزادی کامل داشته که میتونسته شبش را به موتور سواری اختصاص بده ..

واقعا خوشابحال دوردونه ارباب کیم چون خودش هیچوقت آزادی کاملی نداشته همیشه بخاطر شغل پدرش از خیلی کارها منع بوده ..

گیج از خواب با چشمان بسته روی تخت نشست اما با بیاد آوردن مسئله ای انگار هزاران ولت برق بهش متصل کرده باشن فریادی زد که مطمئن بود اگر اتاق کار هیونگ عزیزش عایق صدا نبود حتما تا الان از نگرانی خودش را اینجا رسونده بود ..

با ضربه جیمین با درد بازوش را گرفت و نگاه بیشعوری بهش کرد ..
^ چیه نکنه طلبکارم هستی پسره احمق اههه از ترس مردم نمیفهمی وقتی کسی خوابه نباید فریاد بزنی ممکنه بدبخت از ترس قالب تهی کنه احمق ..

با اخم به چشمان سرخ جیمین نگاه کرد ..
○ اگر دلیل فریادم و بدونی درکم میکنی
با بی حوصلی چه دلیل کوفتی ای داشتی ای گفت و دوباره خودش را روی تخت عزیز دوستش رها کرد
○ امشب مسابقه دارم
با چشمان بسته به منچه ای گفت که کوک حرصی تر شد
○ احمق هیونگ هم میاد
^ خب بی..
^ چیییییییییییی
اینبار کوک بود که با پوزخندی گوشش هاش را به خاطر فریاد گوش خراش دوست صورتیش گرفت ..
^ چرا کوک چرا امشب لعنتی از ۳۶۵ شب سال همین امشب که تو کتک خوردی و میترسی هیونگ به خاطرش مدرسه عزیزت و خراب کنه باید مسابقه داشته باشی اصلا اون هیچییی چرا امشب هان چرا امشب هیونگ بعد این هفت ماهی که هر شب تو پیست مسابقه ولو ای باید بیاد دیدن مسابقه ات هانن

از کلافگی موهای صورتی عزیزش را کشید و از درد چشمانش را بست اما این درد در برابر استرسش هیچ بود ..

○ نمیدونم واقعا نمیدونم تمام این هفت ماه اجازه همراهی به هیونگم ندادم که با یک برد در یک مسابقه بزرگ تواناییم را نشانش بدم و برق افتخار را توی چشمانش بشناسم و همینطور نمیخواستم اول همون اول همه بدونن کی هستم و استعدادم و نادیده بگیرن و بخوان برای چاپلوسی هر کاری انجام بدن ..

با دیدن نگاه خنثی جیمین اهی کشید
^ پسره احمق الان این دلایل تاثیرگذارت بدرد نمیخورن فقط بگو میخوای چه غلطی بکنی با صورت داغونت ..
○ امشب برام مهم تره پس بیخیال زخم ها با میکاپ از بین میبرمشون حتی دیگه مهم نیست اگر هیونگ متوجه بشه ..
و بیخیال شونه ای بالا انداخت و رفت تا آبی به صورتش بزنه و سرحال تر بیاد نیاز داشت امشب پر انرژی میبود تا میبرد

Human zooWhere stories live. Discover now