Boost Void

257 81 72
                                    

تارا صحبت میکنه:
مشکلتون با ووت و نظر دادن برای من چیه؟
واقعا دارین ازار دهنده باهام رفتار میکنین و ناراحتم میکنین. نمی دونم دقیقا کجاش داره اشتباه پیش میره اما زجرآوره.

************

ماساچوست ، آمریکا

به موهای لخت و قرمز مردی که بخاطر قرار گرفتن سرش به روی پاش بخشی از سطح پوست برنزه اش رو پوشونده بود نگاه کرد. اون رنگ زنده مثل ماری کشنده به دور پوست رانش پیچیده بود و سقوطش رو دردناک و واقعی نشون میداد.

دامیان به این رفت و برگشت های بی نتیجه درون رابطه اشون عادت داشت اما این اواخر احساساتش بیشتر دچار درهم ریختگی شده بود. تمام هم سن های اون درون مافیای مکزیک زوج ثابت خودشون رو پیدا کرده بودن و میدونستن در قدم های بعدیشون چقدر اجازه ی ریسک دارن.

در واقع پیوندهای بین دو مافیای متفاوت بیشتر جنبه ی تقسیم قدرت رو داشت و کسی که جایگاه ملکه رو به دست میاورد نقش پررنگی در سیاست های آینده گروه بازی میکرد.

بعد از درگیرهایی عظیمی که صدسال قبلی رخ داد تغییر عظیمی در چینش مهره های اصلی تیم شکل گرفته بود چون قبلا با دستگیری سرشاخه ی اصلی معمولا همسر اون که یه آدم معمولی بود قربانی جناح های فرعی مافیا میشد و کل سیستم به یکباره پایین کشیده میشد تا پایه ریزی جدیدی شکل بگیره این وضعیت وقتی تهدید کننده تر شد که حتی اگه برادری جای برادر دیگه ای میومد هنوز هم بچه ها و یا دست آورد های اون دیگری در خطر بودن.

بنابراین رهبران مافیا تمام کاری که میتونستن برای خودشون انجام بدن اجازه ی ورود یک مهره ی قویتر درون بازی شخصیشون به وسیله ی ازدواج بود چون اگه این پیوند با قرارداد بسته میشد احتمالا با پول بیشتری میشکست و اگه با معشوقه پسر یا دختر قویتری مهر میشد امکان غصب جایگاه وجود داشت بنابراین فقط یک راه نهایی برای اثبات قدرت وجود داشت و اون وجود یک بچه ی مشترک از ازدواجی رسمی بود و این یعنی منافع مشترک و وجه اشتراک خطر رو سرکوب میکرد.

انگار که دو قلمرو توسط یک بچه بهم پیوند میخوردن و این فکری بود که پدر دامیان حتی لحظه ای بیخیالش نمیشد. اما جرالد از این احساسات پیچیده چی مفهمید؟ اون فقط میتونست با چشم های طوسی رنگ و گونه هایی که بر اثر آفتاب سرخ شده بودن به اون خیره بشه و بدون کوچیکترین تلاشی اغواش کنه.

دامیان مطمئن بود برای جرالد فرق نمیکرد اگر بهش میگفت که باید ازدواج کنه با اینهمه نتونست جلوی افکاری که با ناخن های نوک تیز به جداره ی اعصاب مغزش فشار میارن رو بگیره و زبونش رو حرکت داد:

+ممکنه ازدواج کنم.

جرالد به آرومی سیگارش رو دود کرد و توجهی به خاکسترهایی که روی تخت ریخته میشد نداشت:

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Where stories live. Discover now