valhalla calling me

152 59 30
                                    

برخورد دو جفت چشم  که یکی از اونها بخاطر خشم و درد ، قرمز بود و دیگری بخاطر سایه ی اتاق و پرده ی در حال حرکت مثل تونلی بی انتها و تاریک قابل خوندن نبود بنابراین در انتهای خودش جرقه ای رو ایجاد میکرد تا ساعت با تعجب به گردش زمین خیره بشه که چطور دنیا هنوز به آخر خودش نرسیده بود؟

چانیول به سختی آب دهنش رو قورت داد ، جرالد یک پاش رو داخل اتاق گذاشت و صدای شکستن قطعات بزرگ کوه های یخی درون گوش های چانیول پیچید. انگار هنوز داخل قطب ایستاده بود و میتونست ببینه که قدرت گام های انسانی میتونه حتی بیشتر از خورشید حرارت داشته باشه و این انسان برادر کوچیکی بود که خون اجدادی وایکنیگ ها و استفان درونش جریان داشت.

به قصد اکتشاف جایی نمیرفت چون هرجایی که پا میذاشت تحت استعماره ی خودش در میومد.

برادر کوچیکش حالا به طرز عجیبی ، بزرگ جلوه میکرد. موهاش رو کوتاه تر کرده بود و صورتش خطوطی داشتن که تا قبل این به چشم نمی اومدن. کمی شبیه استفان شده بود و این لرزه به جسم زخمی چانیول مینداخت.

صدای جرالد که کلمات رو به فرانسوی ادا میکرد به قدری آرام بود که اگه چانیول اونقدر حساس نشده بود قطعا به سختی میتونست بشنوه.

+پس بخاطر این ترکم کردی؟

با اون چشم های روشن و کشیده مثل یه گربه بُراق شده به خطوط زنجیر که از مچ پای چانیول تا تخت کشیده شده بود نگاه کرد. وقتی دوباره به حرف اومد صداش به طرز عجیبی درد ناک و زخمی بود انگار حلقه ی زنجیر به دور حنجره ی اون بسته شده بود:

+چرا همیشه اینکارو با من میکنی؟ چرا باید همیشه اینطوری ببینمت برادر؟

این صدای یک انسان نبود، صدایی از اعماق تاریخ بود. جایی که چانیول داخل قفس سگ ها به جرالد کوچولو نگاه میکرد که با چشم های درشت و مظلوم خبر میداد:

+اشکال نداره اگه سیلی خوردم اما بهش گفتم هردومون رو داخل قفس بندازه.

حالا زمان چرخیده و  بدون وجود کثافتی به اسم استفان هردو رو به روی هم داخل یک قفس بودن . این همون برادری بود که با چشم های ترسیده ازش پرسیده بود:

(( -بچه های خیابون 18 گفتن هیچکس با یکی مثل من دوست نمیشه.

+ناراحتی؟

-من هنوز تو رو دارم))

هنوز هم مالک برادری به اسم اون بود؟هنوز هم درون قفس محکم به دستش میچسبید؟ هنوز هم تمام جهان به کوچیکی یه انسان درون چشم هاش جمع میشدن؟

جرالد هرگام رو باهاش طی کرده بود. مدتها روی یک تخت خوابیده بودن و اون اشک های پسر کوچولو رو پاک کرده بود . چانیول بی حس شده بود به سختی احساساتش میتونستن به سمت بیرون راه پیدا کنن اما پسر کوچولو همچنان تنها کسی بود که داخل کتابخونه و محل کارش سر و کله اش پیدا میشد و هنوز بهش نگاه میکرد.

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Where stories live. Discover now