شروع از پایان

222 67 65
                                    

دهکده ی جئون جو

چانیول به راحتی اتاق مانیتورینگ رو باز کرد در کمال تعجب هیچ کدوم از دوربین ها در حال ضبط نبود . خونه به طرز عجیبی ساکت و خالی از سکنه بود و حتی به نظر نمی رسید کسی از بیرون ،کشیک اون رو بکشه.بیون بکهیون چیکار داشت میکرد؟

به وضوح یادش بود دوربین های امنیتی به سرعت دوباره تعمیر و فعال شده بودن حتی سنسورهای دزدگیر خونه هم خاموش بودن. این دیگه چی بود؟ داشت آزمایش میشد؟ ممکن بود کسی از جایی ناپیدا نگاهش میکرد و منتظر مونده بود تا با کوچکترین خطایی بهش حمله و دستبند بزنه؟

تا به حال کسی این شکلی اخلاقیاتش رو به چالش نکشیده بود. سینه اش تنگ و خفه شده بود و قلبش مثل ماهی خارج از تنگ آب تقلا میکرد.

چانیول سالها پیش فهمیده بود مردم عادی جنایتکاران ترسویی هستند که از بروز مسائل غیر اخلاقی به علت بدنام شدنشون دوری می کنن اما زمانی که مجازاتی براشون وجود نداشت ، حتی قتل به اسم دفاع از خود هم براشون افتخار محسوب میشد و پیش بقیه پزش رو میدادن.
ولی حالا با کسی رو به رو شده بود که خونه ، گنج ، پول و تمام خودش و رو در مقابل اون انداخته بود و ابلهانه دنبال نوری درون شب های قطبی اون میگشت.

این اخلاقیات صرف نبود که بیون بکهیون رو انقدر عجیب میکرد بلکه ایمان اون به ذات درست انسان ها بود که داشت ازش یک همچین آدمی می ساخت. حتی سگ های وحشی با کمی محبت بخاطر صاحبشون جون می دادن اما پارک چانیول انسان بود و اگه خدا نتونسته بود اون رو نجات بده  ، پس یه فرشته کوچولو از داخل همچین جزیره ای بهتر بود روی گزینه های آسون تری قمار میکرد.

چانیول از این رفتار بکهیون چندشش شده بود ، به قدری آزرده بود که حتی ترجیح میداد رییسش به کمک کیونگسو سپر امنیتی خونه رو محکم تر میکرد تا اینکه این شکلی بدون محافظت رهاش کنه. نباید پارک چانیول رو دست کم میگرفت. همه اون رو طوفان صدا میکردن و این طوفان سیاه بالای سقف خونه ی بیون بکهیون میچرخید و از اینکه این مرد چتری همراهش نبود یا حتی چشم های خوب آلودش رو بخاطر ترس از همدیگه باز نمیکرد تهوع آور بود.
اون جرئت کرده بود به چالش دعوتش کنه، واقعا فکرمیکرد انقدر تاثیر عمیقی روی چانیول گذاشته بود؟ یا چانیول باید با دیدن همچین رفتاری روی زانوهای میفتاد و ازش طلب بخشش میکرد؟

دردهاش از جایی ناکجا آباد ، شاید از درون قفس سگ ها یا شاید از درون فاحشه خونه ها و بدتر از اون داخل اتاق تنگ و تاریکش بیرون میومدن و اون ناخودآگاه ، انگشت های سرد مادرش رو بخاطر میاورد که بخاطر فقر ازش معذرت میخواست .

دلش میخواست بالا بیاره و تمام زندگیش رو با سیفون ، به اعماق فاضلاب بسپاره.

اون خودش رو به یاد می آورد که حتی مادرش رو رها کرده بود ، دیدن نامه های دایی مرده اش و چشم های ناراحت جرلد چنین تاثی شگرف و عمیقی روش نذاشته بود و از خودش میپرسید چرا؟بیون بکهیون چی داشت که اینطوری سردرگمش میکرد؟

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Où les histoires vivent. Découvrez maintenant