😈اپای مهربون ؟ یا ترسناک؟

2.1K 310 31
                                    

~قربان! چند تا از فرشته ها قانون شکنی کردن و وارد جهنم شدن

فلیکس فرمانده وفادار لوسیفر به سرعت خودش رو به اتاق رسوند و با گفتن این جمله منتظر فرمان سرورش موند

(دیدین بلاخره فلیکس و به فیک ربط دادم یههههععععععع همینههههههههههه)

لوسیفر اخمی کرد و رو به کوک گفت که به اتاقش بره و بیرون نیاد ولی مگه کوک مطیع و حرف گوش کن بود که بخواد به حرف ددیش عمل کنه
اون از اتاق بیرون رفت و لی وارد اتاق خودش نشد بلکه گوشه ای قایم شد تا ببینه چه خبره
خوب اون کنجکاو بود و دوست داشت فرشته ها رو ببینه اپاشم قبلا فرشته بود ولی وقتی توسط پدرش ویلیام پادشاه بهشت از بهشت بیرون انداخته شد تبدیل به یه فرشته مرگ شد به طوری که بال هاش سیاه شدن و موهاش از رنگ بلوند به رنگ آبی نفتی در اومدن اونطور اپاش تعریف کرده بود ویلیام به خاطر این پسرشو تبعید کرد که پسرش عاشق شده بود! اونم نه عشق معمولی اون عاشق لوسیفر شده بود
.

.

.

.
جیمین باشنیدن این خبر که فرشته ها به جهنم اومدن خون جلوی چشماش و گرفت فقط به تلنگر لازم بود تا کل افراد قصر و به فاک بده
با قدم های محکمش وارد سالن شد تا خواست درو باز کنه سربازی جلوش گرفت
جیمین عصبی غریید

×برو کنار

سرباز توجهی به حرفش نکرد و مصمم تر از قبل ایستاد
؛ لوسیفر دستور دادن بهتون اجازه ورود ندیم

گفته بودم که فقط یه تلنگر لازمه ؟

جیمین روح سرباز رو با زجر اور ترین حالت ممکن بیرون اورد
و وارد سالن شد
با دیدن دو فرشته اشنا که زمانی خانوادش بودن عصبی تر از قبل رفت و روی پای لوسیفر که بر تخت نشسته بود نشست

_عشق من ! فکر کنم گفته بودم نیای

+میخوام کشته شدنشون و با چشمای خودم ببینم !

دو فرشته که زمانی برادر جیمین به حساب میومدن کمی جا خوردن چرا؟ چون جیمینی که اونا میشناختن یه پسر مهربون و تو سری خور بود ولی این موجودی که با قدرت مقابلشون نشسته بود حرف از مردن برادراش میزد همون فرشته مهربون نبود

•با تو کاری نداریم پارک! اومدیم اون بچه بی گناهی که با خودت اوردی تا بدبختش کنی رو نجات بدیم

پلک چپ جیمین از عصبانیت بالا پرید و برادرش سونو که این حرف و زده بود نگاه عصبی انداخت 

+کدوم بچه ؟ اون خودش عقل داشت و در سلامت کامل رضایت داد با ما بیاد

نیکی نیشخندی زد و به ستون اشاره کرد

>پس میشه بگی چرا اونجوری با چشمای ترسیده نگات میکنه

جیمین سرش و به سمت جایی که برادرش اشاره کرده بود چرخوند و به یه کله نارگیلی که پشت ستون وایستاده بود و فضولی میکرد
تا خواست حرفی بزنه تهیونگ زودتر از اون به حرف اومد

FREEZ🍼Where stories live. Discover now