𝟐 / 𝐒𝐭𝐚𝐫𝐭

520 83 6
                                    

خسته خودشو روی تخت انداخت. بعد از رفتن چوی یونجون و سویون با وجود ذهن به هم ریختش یه جلسه ی چهار ساعته با کارمنداش داشت و این اونو خسته تر کرده بود. نگاهش رو به قاب عکس روی پاتختی انداخت. ناخودآگاه لبخندی غمگین روی لباش نقش بست.
-فلش بک-
×باباااا باباااا ببین چی پیدا کردممممم!!!
سویون که بخاطر مسافتی که به طرفشون دوییده بود نفس نفس میزد همونجور که روی زانوهاش خم شده بود کریستال زرشکی رنگی که توی دستش بود رو به طرف پدرش گرفت. جیم با حس ذوق توی صدای دخترش لبخندی زد و کریستال رو از دست دخترش گرفت.
+دوسش داری؟ میخوای بدم برات گردنبندش کنن؟
سویون از خوشحالی جیغ بچگونه ای کشید و سریع سر تکون داد.
×آره آره لطفا باباااا
بومگیو هم با دیدن ذوق خواهر کوچولوش خندید و با دست به دوربینش اشاره کرد.
-بیا سه تایی با چیزی که پیدا کردی عکس بگیریم
سویون سر تکون داد و روی پاهای پدرش که روی صندلی نشسته بود نشست.
+بومگیو دوربینو روی اون سنگ بزار که عکس بگیره.
بومگیو به حرف پدرش عمل کرد و بعد از گذاشتن دوربین سریع طرفشون برگشت.
-دو ثانیه دیگه. بگید سیببببب
سویون با خنده کریستالِ توی دستش رو بالا گرفته بود، بومگیو با لبخند به دوربین نگاه میکرد و جیم هر دو رو بغل کرده بود.
-پایان فلش بک-
آخرین عکسشون نبود اما بومگیو این عکسشون توی معدن کریستال رو خیلی دوست داشت چون به جز اون توی هیچ کدوم از عکساشون خنده ی سه تاشون به این اندازه قشنگ نبود. عکس برای یازده سال پیش بود، وقتی که بومگیو ١١ سالش و سویون ٩ سالش بود.
قطره اشکی از چشمش چکید. واقعیت این بود که مشغله هر چقدر زیاد هم که بود نمیتونست جلوی دلتنگی بومگیو رو بگیره. غمگین خطاب به پدرش زمزمه کرد.
-بهت قول میدم بابا. قول میدم بفهمم چه اتفاقی برات افتاده.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد لبخندی غمگین زد.
-قول میدم رابطم با سویون رو هم بهتر کنم... قول میدم.
اشکاشو پاک کرد و چراغ خواب کنار تخت رو خاموش کرد. باید استراحت میکرد... فردا روز تازه ای براش بود.


سویون با عجله لیوان آب پرتقالش رو سر کشید و همونجور که از کامل بودن وسایل کیفش مطمئن میشد خبر داد:
×تا بعدازظهر کلاس دارم بعدشم میرم خونه جیسو. شب دیر میام زنگ نزن.
بومگیو خواست حرفی بزنه که سویون مهلت نداد و سریع از آشپزخونه بیرون رفت. ثانیه ی بعد صدای بسته شدن در خبر از رفتن خواهرش میداد.
بومگیو کلافه چشم غره رفت و آخرین تیکه ی ساندویچش رو خورد. درست کردن این رابطه معلوم بود زمان زیادی میبره!
دستاش رو پاک کرد و از پشت میز غذاخوری بلند شد. موبایلش رو برداشت و بی توجه به ظرفای کثیف روی میز اونم از آشپزخونه بیرون رفت. ساعت هشت صبح بود و هنوز یه ساعتی برای استراحت وقت داشت. خواست از پله ها بالا بره که با شنیدن صدای زنگ متوقف شد. این موقع صبح کی میتونست باشه؟
با یادآوری اینکه وگاس میخواست باهاش حرف بزنه به جوابش رسید و به طرف در رفت. همونجوری که ایمیل های موبایلش رو چک میکرد از خونه بیرون رفت، وارد فضای بیرونی خونه شد و به طرف در رفت.
جوری که ایمیل هاش نشون میداد برنامه ی امروزش چیزی جز چک کردن مدل های جدید انگشتر و تاییدش برای اضافه کردن به کالکشن جدید نبود.
بدون اینکه سرش رو بلند کنه در رو باز کرد و گفت:
-لازم نبود بیای اینجا. توی همون شرکت همو می‌دیدیم آقای کیم!
+نظرت چیه نگاهتو دو دقیقه به کسی که پشت دره بندازی؟
بومگیو با وحشت توی کسری از ثانیه سرش رو بالا آورد و به چوی یونجونی که جلوش بود نگاه کرد. ا.. اون آدرس خونش رو...
+ادرس خونت؟ یادت نره پلیسم.
یونجون بازم مثل روز قبل ذهنش رو خوند و با خونسردی جواب داد. برای چند ثانیه حرفی بینشون رد و بدل نشد و فقط به هم زل زده بودن. بومگیو که میخواست زودتر از اون وضعیت خلاص شه نگاه کوتاهی به خیابون خلوت انداخت و بعد به طرف خونه برگشت.
-قطعا نیومدی که بیرون وایسی، پس زودتر بیا تو.
یونجون بدون حرف پشت سر بومگیو از فضای بیرونی خونه گذشت و وارد خونه شد.
به محض ورود به داخل خونه چشماش ریز شد. با حسابی که از دارایی های خانواده چوی کرده بود انتظار خونه ای بزرگتر رو داشت. خونه ی کوچیکی نبود و اکثر مردم سئول توانایی خریدش رو نداشتن اما برای دارایی این خانواده کم بود.
-فکر میکنم قرار بود توی شرکت همو ببینیم.
یونجون هومی به نشونه تایید زمزمه کرد و همچنان به اطرافش نگاه میکرد.
+خونه قشنگی دارین...
بومگیو که برای اولین بار جمله ای نسبتا دوستانه از پلیس روبروش شنیده بود لبخندی زد و خواست جواب بده که یونجون پوزخندی زد و جملش رو کامل کرد.
+اما به هم ریختس. توی این سن هنوز شلخته ای؟!
لبخند از لبای بومگیو و محو شد و اخم کرد. یه غریبه سر صبح بی خبر اومده بود خونش و حالا نظر هم میداد؟!
موبایلش رو کنار گذاشت و به نشمین خونه که پر بود از آشغالِ خوراکی هایی که خورده بود و لباسایی که انداخته بود نگاه کرد. تصویر قشنگی برای مهمونی که بار اول به خونت اومده نیست، اما مگه تقصیر بومگیو بود؟
بومگیو با حرص هوفی کشید و مشغول جمع کردن زباله ها شد.
یونجون بدون حرف با پوزخند مشغول تماشای پسری بود که از ظاهرش کاملا واضح بود بهش برخورده. یونجون برای وقت گذروندن اینجا نبود؛ اون مسئول حل پرونده ای بود که فعلا مضنون اصلیش جلوش بود و برای حل کردنش باید تمام گذشته، اخلاقیات، نقطه ضعف و عادات مضنونش رو میشناخت.
برای اون لحظه چیزی که یونجون ازش مطمئن بود این بود که پسر روبروش اونقدری خنگ بود که نفهمیده بود شُرتک کرم رنگ و تی شرت سفید میکی مَوسی که پوشیده بود و باهاش اینور اونور خونه میچرخید برای صحبت با یه پلیس مناسب نبود.
بعد از حدود سه دقیقه بومگیو دستی به موهاش کشید و به اطرافش که حالا شباهت بیشتری به خونه پیدا کرده بود نگاه کرد.
-دیگه چیزی برای گیر دادن ندا....
+لباست انقدری رسمیه که میتونی توی شرکت هم امتحانش کنی.
یونجون با دیدن بومگیو که توی کسری از ثانیه با حرص به طرفش برگشت و دستاشو مشت کرده بود پوزخند حرص دراری زد. موقع حرص خوردن با خواهرش هیچ فرقی نداشت.
بومگیو سعی کرد آروم باشه و واکنش خاصی نشون نده. نفس عمیقی کشید و با لبخندی زورکی سر تکون داد.
-چند لحظه صبر کن برمیگردم.
و بعد به طرف پله ها رفت. خودش بود، حالا یونجون وقت بیشتری برای گشتن داشت. چند ثانیه بعد با شنیدن صدای بسته شدن در از طبقه بالا دستاشو از جیب شلوارش درآورد و به طرف قاب عکسای توی کتابخونه رفت.
چند تا عکس سه نفره با پدرشون، یه عکس از خواهرش توی دانشگاه، چند تا عکس از بچگی بومگیو و یه عکس دو نفری از بومگیو و خواهرش که در کمترین حالت برای پنج سال قبل بود و با توجه به چیزی که از رابطه اون دو نفر دیده بود تعجبی نداشت.
چشماشو ریز کرد و به بقیه طبقه های کتابخونه نگاه کرد بلکه عکسی از مادرشون پیدا کنه اما خبری نبود. بعد از عکس گرفتن از هر قاب عکسی که اونجا بود، موبایلش رو توی جیبش برگردوند و از کتابخونه فاصله گرفت.
بومگیو همونجور که از اتاقش بیرون میومد به لباساش که حالا به یه تی‌شرت مشکی و پیرهن چهارخونه قرمز مشکی با شلوار جینِ مشکیی تبدیل شده بود نگاه کرد.
از پله ها دو تا یکی پایین رفت و چوی یونجون رو همون جایی که قبلا ایستاده بود دید. چشم غره ای رفت. اون پلیس خیلی خسته کننده بود!
-فکر کنم الان بتونیم بحثمون رو شروع کنیم.
با شنیدن صداش به طرفش برگشت. بومگیو که ایندفعه مطمئن بود چوی چیزی برای گیر دادن نداره پوزخندی نامحسوس زد.
یونجون سر تکون داد و به کاناپه روبروش اشاره کرد. بومگیو بدون حرف روبروش نشست. یونجون از جیبش موبایل و سیگارش رو بیرون آورد. ضبط موبایلش رو روشن کرد و اونو روی میز روبروش گذاشت. روی مبل نشست و همونجور که سیگارشو روشن میکرد شروع کرد.
+نیاز دارم درمورد گذشتت بدونم.
بومگیو به پسری که حالا به تکیه گاه کاناپه تکیه داده بود و همونجور که از سیگارش کام میگرفت با دقت نگاهش میکرد خیره شد. اون دنبال چی بود؟ گذشته بومگیو چه ربطی به شرکت داشت؟
میترسید سوالاش اونو بیشتر به خودش مشکوک کنه پس نفس عمیقی کشید و شروع به جواب دادن کرد.
-با پدرم زندگی میکردیم. شرکت یوری رو اون تأسیس کرده بود. این خونه ای که توش بزرگ شدیم نیست، چهار ساله سئول اومدیم. خونه ای که توش بزرگ شدیم توی دگو بود. سویون دو سال ازم کوچیکتره؛ دانشجوی انیمیشن سازیه. منم قبل اینکه بابا فوت کنه جواهرسازی میخوندم، چیزی بود که دوست داشت بخونم.
دود رو بیرون فرستاد و سر سوال اصلی رفت.
+حرفی از مامانت نزدی.
بومگیو نگاهشو به نقطه ای نامعلوم پشت سر یونجون انداخت و زمزمه کرد.
-چیز زیادی ازش یادم نیست... موقع به دنیا آوردن سویون فوت کرد.
یونجون بدون ابراز همدردیی ادامه داد.
+یوری ووک؟
بومگیو بدون اینکه نگاهشو از نقطه نامعلوم بگیره سر تکون داد.
-بابا بخاطر مامان اسم شرکت رو یوری گذاشت.
+چرا با خواهرت رابطه خوبی ندارید؟
بومگیو با اخم کمرنگ دوباره به پسر روبروش خیره شد. نمیتونست ذره ای انسانی رفتار کنه و فقط دنبال جوابش نباشه؟
-دلیل خاصی نداره. از بچگی همین جوری بودیم...
با پیچیدن صدای زنگ موبایلش حرفش نصفه موند. از جیبش بیرون کشیدش و به اسم تهیون که خودنمایی میکرد نگاهی انداخت. بدون توجه به چوی یونجون موبایل رو کنار گوشش برد و ثانیه بعد صدای پسر کوچیکتر توی گوشش پیچید.
×هی هیونگ چطوری؟
بومگیو لبخندی زد و جواب داد.
-خوبم، داشتم کم کم حاضر میشدم برم شرکت.
با شنیدن اسم شرکت صدای مثل همیشه کلافه تهیون اومد.
×بومگیو پدرت هم به اندازه تو به خودش سخت نمیگرفت!
بومگیو تک خنده ای کرد.
-میدونم میدونم، باز شروع نکن. کای چطوره؟
×اوه... راستش همینو میخواستم بهت بگم. کای گفت امشب میخواد با سویون بره کلاب، منم خواستم باهاشون برم برای همین گفت به تو هم بگم باهامون بیای.
بومگیو با فهمیدن دروغی که سویون بهش گفته بود ناخودآگاه اخمی توی صورتش نشست.
-شر....
تهیون سریع پرید وسط حرفش.
×هیونگ بهونه نیار! دو دفعست باهامون نمیای!
چند ثانیه سکوت کرد و در آخر با حس اینکه به تفریح نیاز داره قبول کرد.
-باشه تهیون. ساعت و اسم کلابو برام بفرست.
صدای خوشحال تهیون خیلی سریع توی گوشش پیچید.
×باشه هیونگ، میبینمت.


The FileWhere stories live. Discover now