𝟑𝟑 / 𝐖𝐞𝐝𝐝𝐢𝐧𝐠

281 46 13
                                    


بازی عقربه های ساعت سخت تر از هر موقع ای جریان پیدا میکرد. اون سه روز زودتر از چیزی که فکر میکردن گذشته بود و حالا این سویون بود که روبروی آینه ی مزون ایستاده بود و به خودش توی اون لباس نگاه میکرد.
لبخند روی صورتش رو نمیتونست مخفی کنه. شاید میتونست بگه اولین روزی بود که اونقدر احساس شادی رو درونش احساس میکرد. از اعماق وجودش خوشحال بود. اون روز مطلق به خودش و وگاس بود، اون روز روزی بود که هیچ چیز نمیتونست خرابش کنه، اون روز روزی بود که از همون لحظه میدونست قراره دلتنگ هر ثانیش بشه.
جیسو از گوشه ی دیوار فاصله گرفت و با لبخند به دوستش نزدیک شد.
+هنوزم باورم نمیشه...
سویون با لبخندی که پررنگ تر شده بود به طرفش چرخید و بهش نگاه کرد.
-خوب شدم...؟
نگاهی به سر تا پاش کرد. لباس عروس سفیدی که حریرش خودنمایی میکرد، کمربند ظریف و کوچیکِ سفیدی که روی گودی کمرش اون رو جذب میکرد، یقه ی بازی داشت که ترقوه هاش رو نمایان میکرد و تا بالای خط سینش میومد، آستین های حریرِ آزاد که تا روی مچ دستش میومد، قسمت روی پای چپش آزاد بود و از بین پارچه پای لاغر دختر رو به نمایش میذاشت و دامنه ی بلندی داشت که روی زمین کشیده میشد. موهای مشکیی که کمی حالت گرفته روی شونه هاش ریخته شده بود و بهش شلوغی میداد. اون استایلِ ساده در عین حال بیشترین زیبایی رو به سویون بخشیده بود و هیچکس نمیتونست این رو انکار کنه.
جیسو تک خنده ای کرد و چشم غره رفت.
+دیوونه شدی؟! بهتر از این امکان نداره!
سویون آروم خندید و سر تکون داد.
-نوبت توعه! برو حاضر شو.

با انگشتش به عکسی که براش فرستاده شده بود چند بار ضربه زد و با لبخند به قامت ظریف دختر که توی اون لباس به زیباترین تصویر ممکن تبدیل شده بود نگاه کرد.
لبخند زده بود... از اعماق وجودش لبخند زده بود، اما همزمان این چشماش بود که توی اعماق اشک در حال غرق شدن بود.
خوشحال بود، همیشه دوست داشت دختر کوچولو رو توی اون لباس ببینه. براش مهم نبود با کی، واقعا براش مهم نبود سویون رو با کی توی اون لباس میبینه؛ شاید دلیلش این بود که از اول میدونست اون شخص خودش نیست و باهاش کنار اومده بود. براش مهم نبود اما چشمای اشکیش این حرفش رو تکذیب میکرد.
به معنای واقعی از اینکه اون شخص کیم وگاس بود متنفر بود. کای از روز اول میتونست قسم بخوره که توی نگاه و رفتار های کیم هیچ عشقی برای سویون وجود نداشت. از حسادت نمیگفت... حسادت میکرد اما از حسادت حرف نمیزد. وگاس کسی نبود که سویون رو خوشبخت کنه.
+همه چی درست میشه... مطمئن باش.
قطره اشکی که روی گونش چکید رو سریع پاک کرد و به طرف تهیون چرخید. لبخندی زد و گوشی رو طرفش گرفت.
-اون خوشگل شده... نه؟
تهیون نفس عمیقی از غمگینی نسبت به دوستش کشید و سر تکون داد. کای تک خنده ای کرد و ضربه ای به شونه ی هیونگش زد.
-پَکر نباش هیونگ! من حالم خوبه!
تهیون با تردید جلو رفت و یه دستشو روی بازوی کای گذاشت. بی توجه به حرفی که شنیده بود زمزمه کرد.
+به آینه نگاه کن... تو واقعا حالت خوبه...؟
خنده روی صورت پسر کوچیکتر خشک شد و جاش رو به بغضی که دوباره توی چشماش در حال ریشه زدن بود داد.
همیشه همین بود...
همیشه حالت خوبه، تا وقتی که فرار کنی.
همون لحظه ای که بایستی و به پشت سرت نگاه کنی حقیقت به صورتت کوبیده میشه، حقیقتی که تمام مدت درون خودت خاک شده بوده.
حقیقتی که به سختی خاکش میکنی و با سطحی ترین سوالِ "حالت خوبه؟" از اعماق خاک بیرون میاد و دوباره دنبالت میکنه، به قصد کشتنت...
تهیون بدون حرف پسر رو طرف خودش کشید و بغلش کرد و همون لحظه این بغض کای بود که با صدا شکست و تهیون حاضر بود قسم بخوره که انقدر صدای شکستنش بلند بود که تمام شهر اون رو شنید.

The FileWhere stories live. Discover now