𝟐𝟑 / 𝐓𝐰𝐨 𝐋𝐞𝐬𝐬

289 51 17
                                    

به گوشاش شک کرد. دستاش بی حس شد، فنجون از بینشون سر خورد و روی زمین به هزار تیکه تبدیل شد. نه... حتما اشتباه شنیده بود.
-چ.. چی؟
جوری ملتمسانه پرسید که یونجون فهمید بومگیو آرزو میکنه اشتباه شنیده باشه. اما آرزوی بومگیو میتونست جلوی حقیقت رو بگیره؟
+سویون سهم خودشو به وگاس واگذار کرده.
اشتباه نشنیده بود...
توی اون لحظه فرق چندانی با جنازه نداشت، فقط ایستاده بود. دستاش جوری جلوی بدنش بودن که انگار فنجون هنوز بینشون بود. خشک شده بود. با چشمایی که رنگ ناباوری داشت به نقطه ی نامعلوم روبروش زل زده بود. رنگش به وضوح پریده بود و نفساش نامنظم شده بود.
این واکنش بخاطر پول یا سودی نبود که از اون شرکت میبرد... این واکنش بخاطر اعتماد خواهرش بود که حالا به جای خودش به اشتباه ترین آدمِ بازی داده شده بود.
بومگیو از سهمی که به وگاس رسیده بود شکه زده نبود، اون از اختیاری که وگاس حالا توی اون شرکت داشت و کارایی که میتونست بکنه شکه زده شده بود.
این اعتماد اشتباه سویون رسما مُهر از دست دادن شرکت یوری و اعتبارش بود.


-فلش بک-
نفسای سنگین میکشید. ملافه تخت رو توی مشتاش گرفته بود و بدون حرف به مانیتور لپ تاپ خیره شده بود. درونش تلفیقی از چند احساس بود. عصبی بود، وحشت کرده بود و احساس احمق بودن داشت. عصبی بود چون اون دو نفر بدترین ضربه رو بهش زده بودن، وحشت کرده بود چون اون دو نفر از نزدیک ترین افراد زندگیش بودن و احساس احمق بودن داشت چون تا اون لحظه نسبت به حرفای یونجون تردید داشت.
یونجون نفس عمیقی کشید و فیلمی که شب معامله توی اون مزرعه از دنیل گرفته بود رو قطع کرد.
+بهت گفته بودم به دنیل اعتماد نکن... اینم مدرکش. برای وگاس مدرک دقیقی ندارم، اما نمیخوای باورم...
-باورت داشتم و دارم.
بومگیو بدون اینکه نگاهشو از قامت دنیل توی اون ویدئو که خونسرد به مردی که در حال جون دادن بود خیره شده بود بگیره بین حرف یونجون پرید.
یونجون لبخند کم‌رنگی زد. دوست نداشت برای همچنین موقعیتی از بومگیو بشنوه که بهش اعتماد داره. حس اینکه یکی بهت اعتماد داره دلنشینه، اما توی موقعیتی که طرف نزدیک ترین کسای زندگیش بهش خیانت کردن و دروغ گفتن... قطعا نمیتونه چندان خوشحال کننده باشه.
بومگیو با لحنی به وضوع غمگین با زمزمه ادامه داد.
-با چشمای خودم میدیدم که رفتاراشون بعضی وقتا عجیبه... اما نمیخواستم باورم کنم. نمیخواستم باور کنم قراره از چیزی که هستم تنهاتر بشم...
-پایان فلش بک-


موبایل رو از گوشش فاصله داد. به شماره عمومیی که باهاش بهش زنگ زده بود نگاهی انداخت و پوزخند زد. دوباره موبایل رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
-بعد یک ماه با تلفن عمومی بهم زنگ زدی؟ جای تقدیر داره چوی بومگیو...
به وضوح تونست نفس کلافه ی برادرش رو از اونور خط بشنونه. میدونست برای چی زنگ زده و همین مثل چاقو روی قبلش خط مینداخت. برادرش بعد یک ماه فقط بخاطر سهمی که دیگه مطلق به وگاس بود بهش زنگ زده بود.
+چرا اینکارو کردی؟
لحن بومگیو برعکس درونش آروم بود. عصبی نبود، فقط دنبال جواب بود. سویون همونجور که از پنجره به گربه ای که روی چمن نشسته بود خیره شده بود بی حس جواب داد.
-چون تو از اولشم فقط به فکر خودت بودی.
+وگاس به فکرته؟
سویون تک خنده ی عصبی کرد.
-اونقدری که توی مغزت معنی نمیشه.
+از کم بودن؟!
بومگیو طعنه زد و باعث شد سویون اخم کنه و بدون اینکه بفهمه دستش رو مشت کنه. با حرص غرید.
-جرعت نکن به وگاس چیزی بگی وقتی خودت بویی از عشق نبردی!
سکوت. برای چند ثانیه تنها چیزی که بین اون خواهر برادر بود سکوت بود تا اینکه بومگیو با صدایی که ناامیدی ازش میبارید زمزمه کرد.
+تا حالا سعی کردی بفهمی درونم چی هست؟
باز هم بازی سکوت، اما اینبار از طرف دختر. سویون جوری خشک شده به نقطه نامعلومِ بیرون پنجره خیره شده بود که فرقی با مجسمه نداشت. چشمای سویون خیره به اونجا نبود، چشمای واقعی سویون خیره به خاطراتش و فضایی که چندین سال پیش توش بود بود. پوزخندی تلخ زد و جواب داد.
-تظاهر رو تموم کن. کسی که همیشه تلاش کرد من بودم و کسی که هر بار خردم کرد تو. دروغ رو تموم کن. کسی که همیشه تلاش کرد من بودم و کسی که هیچ وقت هیچ حسی به خواهرش نداشت تو. بحث رو تموم کن. کسی که تنها موند من بودم و کسی که بی توجه به همه چی رفت تو.
+سو...
سویون که حالا داشت حجوم اشک رو توی چشماش احساس میکرد عصبی غرید.
-جرعت نکن بگی کسی که اشتباه کرد من بودم، اونم وقتی احمقی مثل تو وجود داره!
پشتشو به پنجره کرد و به اتاق خالی نگاه کرد.
-کاری به زندگیم نداشته باش و اینو به چوی یونجون هم بگو! وگاس جزوی از زندگیمه و مطمئن باش دفعه بعدیی که بهش تهمت بزنید اینجوری تموم نمیشه!
با تموم شدن حرفش گوشی رو پایین آورد و به اون مکالمه مسخره پایان داد. بدون حرکت وسط اتاق ایستاده بود و به نقطه ای خیره شده بود.
"مقصرش تویی!"
"انقدر جلوی چشمم نباش!"
"بابا چرا انقدر بهش اهمیت میدی؟! جز اینه که اون یه دختر نحسه؟!"
"بزار یه چیزی رو بهت بگم... تو آخرین نفریی که اگه اینجا آتیش می‌گرفت نجاتش میدادم!"
از اعماق وجودش شروع به جیغ زدن کرد و گوشی رو به طرف دیوار پرت کرد. صدا ها توی گوشش بودن. اون صدا های مزخرف هنوز توی گوشش بودن!
-خفه شوووووو!!!! خفه شووووو!!!!
همونجور که حالا اشکاش سرازیر شده بود فریاد زد. ثانیه ی بعد در باز شد و وگاس با ترس به طرف سویون که وسط اتاق خم شده بود و با گریه جیغ میزد دویید.
-تموم شیددددددد!!!
وگاس سریع دختر رو توی بغلش کشید و همونجور که کمرشو نوازش میکرد سعی کرد آرومش کنه.
×آروم باش... تموم شد... همه چی تموم شده.
صداهای توی سرِ سویون ساکت شدن اما...
تموم نشده بود...
هیچی تموم نشده بود...
سویون بی اختیار خودشو به وگاس فشرد و توی بغلش بیشتر شروع به گریه کردن کرد.



The FileDonde viven las historias. Descúbrelo ahora