اولین بار بود. اولین بار بود که که یونجون هیچ نقشه ای نداشت. نمیدونست چه اتفاقایی انتظارش رو میکشه، نمیدونست چجوری باید خودشونو نجات بده، نمیدونست وگاس چیکار میخواست بکنه... هیچی. به معنای واقعی یونجون توی اون لحظات هیچی نمیدونست جز یه چیز.
"اون باید کنار بومگیو میموند."
این تنها چیزی بود که یونجون توی سرش داشت.
دقیقه ها گذشته بودن و بومگیو هنوز توی بغل یونجون بود و گریه میکرد و یونجون میخواست آرومش کنه اما نمیتونست، پس بدون حرف فقط بغلش کرده بود و کمرشو نوازش میکرد.
صدای خنده و کف زدنی که ثانیه ی بعد توی فضا پیچید باعث شد بومگیو توی یک ثانیه به هق هق هاش خاتمه بده.
و: عالی بود! جدی میگم! بهترین صحنه ی احساسیی بود که توی زندگیم میتونستم ببینم!
بومگیو به وضوح ترسیده بود. خواست از بغل یونجون بیرون بیاد که یونجون محکم تر گرفتش و این اجازه رو نداد.
+کصشر گفتنو تموم کن کیم! چی ازمون میخوای؟!
وگاس وسط سالن ایستاد و دستاشو توی جیب شلوارش کرد. ثانیه ی بعد تمام بادیگارد ها به جای قبلیشون کنار دیوار برگشتن و یکیشون سوبین رو به طرف همون جای قبلیش هل داد. وگاس پوزخندی زد و با تاسف سر تکون داد. به بومگیو که ترسیده بهش نگاه میکرد خیره شد اما خطاب به یونجون حرف زد.
و: تلخ بودن خوب نیست چوی... و متاسفانه تو زهرماری!
مکثی کرد و ابرو بالا انداخت.
و: بازی شروع میشه!
همون لحظه سه نفر از بادیگارد ها جلو اومدن و توی کمتر از دو ثانیه یکیشون دستای سوبین رو از پشت گرفت و دو تای دیگشون بومگیو و یونجون رو از هم جدا کردن.
+ولممم کننن عوضییی!!!
×چه گوهی داری میخوری؟!!!
اونا بی توجه به فریادای سوبین و یونجون اون دو نفر رو کشیدن و به وسط سالن بردن. وگاس با دیدن بومگیویی که بدون اعتراض و تقلا جلوی میز ایستاده و بهش خیره شده بود نیشخند زد.
و: تو تنها کسی هستی که مراحل بازی رو به خوبی بلدی بومگیو.
سوبین و یونجون توی کسری از ثانیه خشک شدن.
ا.. اون داشت از چی حرف میزد؟!
یونجون با نگرانی به بومگیویی که دوباره هیچ حسی توی صورتش نداشت و به وگاس نگاه میکرد خیره شد. وگاس با سر اشاره کرد و مرد دستای بومگیو رو رها کرد و به طرف جعبه ی گوشه ی دیوار رفت.
ص.. صبر کن... چرا بومگیو هیچ تلاشی برای فرار نمیکرد؟!
+بومگیو...
یونجون بی اراده زمزمه کرد. بومگیو آروم سرشو به طرف یونجون چرخوند. به پسری که صورتش نگرانی رو فریاد میزد نگاه کرد.
چجوری تونسته بود بهش شک کنه...؟
اون یونجون بود... یونجونِ خودش.
لبخند غمگینی زد و بی صدا لب زد.
-فقط آروم باش.
چشمای یونجون گردتر شدن. احساس مزخرفی داشت و قلبش تند میتپید. امکان نداشت. امکان نداشت اتفاق خوبی تو راه باشه.
مرد چیزی که از جعبه بیرون آورده بود رو به وگاس داد و به طرف گوشه ای از اتاق رفت. وگاس دستاشو توی جیبش کرد و زیر چشمای گیج اون دو نفر به طرف میز رفت و کنار بومگیو ایستاد. خونسرد بازی رو شروع کرد.
و: چوی سوبین...
سرشو بلند کرد و بهش نگاه کرد.
و: یادته وقتی وارد اتاقِ اون کینِ خرفت شدی چند تا از شیشه ها رو پیدا کردی؟!
سوبین مکثی کرد. اون داشت درمورد ال اس دی ها حرف میزد...
×١٨ تا.
یونجون حس خوبی نداشت.
وگاس با رضایت سر تکون داد.
و: آفرین. ولی حتما میدونی که باید ٢٠ تا میبودن...
یونجون اصلا حس خوبی نداشت.
وگاس دستشو از جیبش بیرون آورد و سرنگی که توی دستش بود رو بالا گرفت. با چشم بهش اشاره کرد و خونسرد توضیح داد.
و: نوزدهمی اینجاست.
یونجون فاصله ای با دیوونه شدن نداشت و حالا دوباره شروع به تقلا کردن برای پس زدن دستای بادیگاردی که گرفته بودتش کرد.
چیزی که توی سر سوبین میگذشت خوب نبود... اصلا خوب نبود.
وگاس به بومگیویی که بدون حرف کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
و: نگران نباشید... چیز مهمی نیست...
نیشخندی زد و ادامه داد.
و: البته برای من.
یونجون بی قرار به بومگیو که همچنان بدون حرف ایستاده بود نگاه کرد و در حالی که برای رها شدن تلاش میکرد فریاد زد:
+برو بومگیووو!!! باید برییی!!! برووو!!!
سوبین مطمئن شد. چیزی که توی سرش بود بدترین کابوسی بود که میتونست به واقعیت تبدیل بشه و داشت میشد. با تمام قدرتی که داشت شروع به تکون دادن دستاش کرد.
وگاس شرورانه خندید و با دستاش موهای بومگیو رو به هم ریخت.
و: حیف به بومگیو قول دادم کاری باهات نداشته باشم... وگرنه بخاطر این صدای رو مخی که مدام داری باهاش وز وز میکنی یه تیر توی مغزت خالی میکردم!
سوبین فریاد زد:
×نزدیکش نشو حرومزادههه!!!
تقلا و تکون خوردنای اون دو نفر به حدی زیاد شد که ثانیه ی بعد دو نفر دیگه از بادیگارد ها هم اومدن و محکم تر گرفتنشون. بومگیو سرش رو پایین انداخت و با بغض توی گلوش جنگید. تحملش رو نداشت... تحمل دیدن عشقش و دوست صمیمیش رو توی اون وضعیت نداشت.
وگاس تک خنده ای کرد و با اشتیاق به بومگیو نزدیکتر شد.
و: متاسفم که توی معامله ای که با شریکم کردم شما دو تا رو در جریان نذاشتم، اما خب... من همیشه شریک خوبی بودم و الانم نمیتونم بزنم زیر معامله!
بومگیو دستاشو از حرص مشت کرد. وگاس داشت با حرفاش یونجون و سوبین رو بیشتر عذاب میداد. بدون اینکه بهشون نگاه کنه آروم غرید.
-زودتر تمومش کن!
ثانیه ی بعد یونجون از تمام وجودش فریاد زد.
+چه گوهی داری میخوری بومگیوووو!!!!
سوبین همزمان با لگدی که به پای یکی از بادیگاردا زد فریاد زد.
×به خودت بیا بومگیووو!!! اون حرومزاده...
و: خفه خون بگیرید!!!
وگاس بلندتر فریاد زد و ساکتشون کرد. با چشم اشاره کرد تا محکم تر بگیرنشون و جلوی دهنشونو بگیرن.
دوباره پوزخندی زد و یه قدمی بومگیو ایستاد. سر سرنگ رو برداشت و گوشه ای انداخت.
دروغ بود. دروغ بود اگه بومگیو میگفت نترسیده. بومگیو با تمام وجودش ترسیده بود و تپش قلبش از هر وقتی توی زندگیش تندتر شده بود. با تمام وجود میخواست فرار کنه، میخواست با یونجون و سوبین از اون جهنم فرار کنه، میخواست به خونه برگرده، میخواست دوباره کای و تهیون رو ببینه، میخواست سویون رو بغل کنه، میخواست دوباره با الیا لجبازی کنه، میخواست دوباره با یونجون سرسره بازی کنه، میخواست با سوبین درمورد اختلاف نظراشون درمورد کتاب هایی که خونده بودن بحث کنه، میخواست دوباره با آقای پادا حرف بزنه و اونو جای پدری که از دست داده بود ببینه، میخواست دوباره اونقدری مست کنه که تمام مشکلات زندگیش رو فراموش کنه، میخواست دوباره گیتار بزنه و بخونه... بومگیو میخواست. بومگیو میخواست اما نمیتونست. نمیتونست چون میخواست یونجون بتونه به جاش تنهایی تمام اون کارا رو انجام بده. نمیتونست چون کلید تموم شدن بازی دست خودش بود. نمیتونست چون زندگی خودش رو با زندگی یونجون و سوبین معامله کرده بود.
وگاس سرمستانه سرنگ رو به گردن بومگیو نزدیک کرد و زمزمه کرد.
و: قول میدم بیشتر از دو ساعت طول نکشه بوم بوم، خیلی زود پدرت رو دوباره میبینی!
دستای بادیگارد خیس شد. دستای بادیگارد خیس شد چون حالا این یونجون بود که درحالی که هنوز دست و پا میزد داشت گریه میکرد.
نباید اون اتفاق میوفتاد! نبايد!
اما این نبایدی بود که نه یونجون و نه سوبین هیچ کاری نمیتونستن دربرابرش بکنن...
ثانیه ی بعد وگاس سرنگ رو وارد گردن بومگیو کرد و این یونجون و سوبین بودن که همزمان از زیر دستایی که روی دهنشون بود فریاد زدن.
فریاد های بی انتهاشون توی عمارت پیچید و خنده های وگاس شروع شد.
سرنگِ خالی رو از گردن پسر بیرون کشید و ازش فاصله گرفت. بومگیو توی کسری از ثانیه چهار دست و پا روی زمین افتاد.
و: فکر نمیکردم یه روز اشکای چوی یونجون رو ببینم!
سرنگ رو دست یکی از بادیگارد ها داد و اشاره کرد تا ولشون کنن. ذره ای شل شدن دستای مرد بود که باعث شد یونجون ثانیه ی بعد بی توجه به اشک هایی که دیدش رو تار کرده بود به طرف بومگیو بدوئه و کنارش رو زمین بیوفته. با وحشت فریاد زد.
+ب.. بومگیو! بومگیو حالت خوبه؟! صدامو میشنوی؟!!!
همون لحظه سوبین مثل گرگ به طرف وگاس هجوم برد و خواست یقش رو بگیره که همون لحظه بادیگارد ها از پشت گرفتنش.
×میکشمتتتت عوضیییی!!! میکشمتتت!!!! ولم کنننن!!!
بومگیو درک درستی از اطرافش نداشت. توی یک ثانیه تمام خستگیِ ٢٢ سال زندگیش رو توی وجودش حس میکرد. حرکت خون توی رگ هاش رو حس نمیکرد. دستاش براش سنگین بود، پاهاش سنگین بود، حتی سرش براش سنگین بود. انگار به تمام اعضای بدنش وزنه ای صد کیلویی وصل کرده بودن. قدرت تکون دادن هیچ کدومشون رو نداشت. پلکاش سنگین بود و مدام بسته میشد. انگار هیچ وقت توی زندگیش نخوابیده بود. فریاد های سوبین، خنده های وگاس، صدا زدن های یونجون و گریه هاش... هیچکدومشون رو واضح نمیشنید. انگار چندین متر ازشون فاصله داشت.
یونجون کنترلی روی کاراش نداشت. با وحشت شونه های بومگیو رو گرفت و تکونشون داد.
+بومگیو حرف بزننن!!! باید حرف بزنییی!!
بومگیو میخواست حرف بزنه. بومگیو با تمام وجودش میخواست حرف بزنه، یونجون رو بغل کنه و اشکایی که به سرعت روی گونش میریخت رو پاک کنه ولی نمیتونست. قدرت انجام هیچکدوم از این کار ها رو نداشت.
وگاس سوبینی که برای بار هزارم به طرفش حمله ور میشد رو پس زد و با نیشخندی شرورانه به طرف وسط سالن رفت. نرمال نبود. هیچکس با دیدن فریاد و گریه های یونجون، عصبانیت سوبین و بومگیویی که مثل عروسکی بی جون روی زمین افتاده بود نمیتونست خوشحال باشه، اما این وگاس بود که حس میکرد توی بهترین روز زندگیش داره نفس میکشه.
به طرف یونجون چرخید و با لبخندی دندون نما که تفاوتی با یه دیوونه ی زنجیره ای براش نذاشته بود بهش خیره شد. لذت میبرد. با دیدن وحشت و اشک هایی که یونجون میریخت در حالی که مدام بومگیو رو صدا میزد و تکون میداد لذت میبرد.
نمیتونست. دیگه حتی سوبین هم نمیتونست به خودش مسلط باشه. با همون چند ثانیه ای که حال یونجون و بومگیو رو دید هجوم بغض رو به گلوش احساس کرد.
دیگه برای آزاد شدن از دستای بادیگاردا تقلا نمیکرد، دیگه نمیخواست به وگاس حمله کنه، دیگه نمیتونست بغضش رو مخفی کنه. دیگه هیچکدوم از این کار ها رو نمیکرد چون فایده ای نداشت. ال اس دی به بومگیو تزریق شده بود و هیچ پادزهری...
سوبین با چیزی که به ذهنش رسید مثل جن زده ها برای ثانیه ای خشک شد.
خودش بود! تنها کسی که میتونست پادزهر رو داشته باشه خوده وگاس بود!
×پادزهر!!!
با فریاد سوبین تمام همهمه های داخل سالن برای لحظه ای از بین رفت. یونجون سریع اشکاش رو پاک کرد و سرشو به طرف سوبین چرخوند.
+چ.. چی؟
سوبین به طرف وگاسی که حالا دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و با پوزخند بهش نگاه میکرد دویید.
نباید میجنگید... نمیخواست بجنگه.
دیگه مسئله پرونده یا اون بازی مزخرف نبود، مسئله جون بومگیویی بود که یونجون و سوبین حاضر بودن بخاطرش هرکاری بکنن.
بر خلاف انتظاری که وگاس داشت ثانیه ی بعد جلوی پاهاش زانو زد و گذاشت بغضی که توی گلوش بود آشکارا بشکنه. با چشمای لرزونش از پایین به وگاس که مغرورانه بهش خیره شده بود نگاه کرد و چیزی که هیچ وقت نمیخواست به زبون بیاره رو به زبون آورد.
×ل.. لطفا کیم... لطفا پادزهر رو بده. ه.. هر کاری بگی انجام میدیم! فقط پادزهر رو بده.
سرشو برگردوند و به بومگیو که بی حال توی بغل یونجون افتاده بود و رنگش رو به سفیدی میزد نگاه کرد.
×خودتم میدونی اون هیچ ربطی به پرونده نداره، اون لیاقت مردن نداره کیم. ل.. لطفا بذار نجاتش بدیم...
وگاس ناباورد تک خنده ای کرد و به حالت غیرعادیی توی یک پلک به هم زدن خندش رو محو کرد و جدی شد.
و: انتظار نداشتم به این زودی خودتونو ببازید و به التماس بیوفتید...
متاسف سر تکون داد و نیشخند زد.
و: اما خب به هر حال به این مرحله میرسیدین...
سوبین وسط حرفش نالید.
×هر کاری میکنیم کیم... لطفا تمومش کن!
وگاس اهل معامله بود؛ این چیزی بود که غیر قابل انکار بود. اما بد نمیشد اگه یه ذره بازی و شیطنت قاطیِ این معامله میکرد... میشد؟
وگاس با انزجار به بدبختی که جلوی پاهاش زانو زده بود نگاه کرد.
و: تمام سهام شرکت یوری و تمام قرارداد های خونه های چوی جیم.
یونجون بومگیو رو بیشتر به خودش فشرد و با عصبانیت و بی قراری فریاد زد.
+حرومزاده بومگیو داره جون میده تو هنوز به فکر پولایی که از باباش گرفته ای؟!!!! دعا کن بعد این وضعیت فاکی مُرده باشی وگرنه خودتم صد بار میکشمتتتتت!!!!
سوبین بی توجه به تهدیدای یونجون سریع از جاش بلند شد و سر تکون داد.
×باشه! باشه! یکی رو میفرستم همش رو بهت بده!
وگاس دیوانه وار شروع به خندیدن کرد.
سوبین و یونجون متفاوت بودن... اما چیزی که برای وگاس مشخص بود این بود که هر دوی اونها در آخر "بدبخت" بودن.
وگاس اشکی که از خنده گوشه ی چشمش چکید رو پاک کرد و بازی رو همونجور که نقشه ریخته بود ادامه داد.
و: بهتون یه شانس میدم...
یونجون بی توجه به حرفای مزخرف وگاس بومگیو رو به خودش فشرد و ملتمسانه کنار گوشش جوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد.
+همه چی درست میکنم بوم... همه چی رو تموم میکنم... فقط طاقت بیار؛ بخاطر من طاقت بیار.
وگاس عقب رفت و به بادیگارداش اشاره کرد که بیرون برن. به ساعت دور مچش نگاهی کرد و ادامه داد.
و: سه دقیقه و بیست ثانیه گذشته...
درست جلوی خروجی سالن ایستاد و به طرفشون چرخید. به یونجون نگاه حرص درارانه ای انداخت.
و: شما اینجا بمونید و فکر بیرون رفتن از عمارت رو از سرتون بیرون کنید!
نیشخندی زد و ادامه داد.
و: به هر حال از چهل ثانیه دیگه توهماش شروع میشه و اگه بیرون هم برین فقط باعث زودتر مردنش میشه... پس اگه خواستید هم میتونید برید!
قیافش رو جدی کرد و به سوبین نگاه کرد.
و: عمارت خالیه و هیچکس نیست که کمکشون کنه، پس به نفعته دنبالم بیای و به حرفام گوش کنی!
تک خنده ای عصبی کرد و شونه بالا انداخت.
و: اون موقع شاید بتونی خوش شانس باشی و تا قبل از دو ساعت با پادزهر دوباره به عمارت برگردی.
YOU ARE READING
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...