𝟔 / 𝐁𝐫𝐞𝐚𝐤 𝐭𝐡𝐞 𝐫𝐮𝐥𝐞𝐬

410 65 5
                                    

هدفونش که شارژش رو به اتمام بود رو از گوشش درآورد و توی کیف کوچیک کنار پاهاش گذاشت. چیزی حدود سه ساعت بود که توی آسمون بودن و تنها چیزی که از پنجره معلوم بود ابر بود. سفر با هواپیما خسته کننده تر از چیزی بود که بومگیو فکر میکرد، مخصوصا وقتی مجبور بود روی صندلی بشینه.
با یادآوری کسی که همراهش بود سرشو به طرف راست چرخوند که با صورت غرق خواب یونجون مواجه شد. پس عجیب نبود که چجوری این همه مدت غر نمیزد.
بومگیو با دیدن نفس های منظم پسر کنارش، روی صندلی به طرفش چرخید و همونجور که یه طرف صورتش رو به تکیه گاه صندلیش چسبونده بود به یونجون خیره شد.
از نظر بومگیو یونجونِ توی خواب کاملا با چوی یونجونی که هر روز میدید متفاوت بود. روی صورتش خبری از پوزخند، اخم یا هر چیز دیگه ای نبود؛ خودش بود، بدون هیچ ماسک و افکتی.
هیچ وقت اینجوری به صورت اون پسر خیره نشده بود. شاید میتونست بگه هیچ وقت جرعت نکرده بود. توی اون لحظه بومگیو تازه متوجه زیبایی پسر روبروش شده بود. اون پوست سفید، مژه های بلند، لب های صورتی، بینی خوش فرم و موهای مشکیی که روی صورتش ریخته بود یونجون رو بی نقص کرده بود.
با دیدن مژه ای که روی گونه ی پسر روبروش افتاده لبخند کمرنگی زد و آروم دستش رو به طرف صورتش برد. با دستش یه طرف صورت پسر رو قاب گرفت و انگشت شصتش رو روی گونه ی پسر کشید. با حس نرمیه پوست پسر ناخودآگاه لبخندش بزرگتر شد.
چوی یونجونِ سرد و جدی جدا از اینکه توی خواب مثل بچه ها بود پوستش هم به اندازه ی بچه لطیف بود و این باعث شده بود بومگیو با لبخندی بزرگ محو اون پسر بشه.
با حس نفس های داغ یونجون روی دستش لرزشی رو توی وجودش احساس کرد. توی کسری از ثانیه لبخند روی صورتش محو شده بود و به جاش حس عجیبی درون بومگیو به وجود اومد.
اون حس باعث شد بومگیو به خودش بیاد و بفهمه بخاطر یه مژه برداشتن بیشتر از یک دقیقست که داره صورت اون پسر رو نوازش میکنه. سریع دستش رو برداشت و دوباره صاف نشست. نصف عمیقی کشید و طی تصمیمی یهویی کمربندش رو باز کرد تا بره آبی به صورتش بزنه. از جاش بلند شد. از کنار یونجونی که همچنان غرق خواب بود گذشت و به طرف دستشویی رفت.


بعد بیشتر از ١٢ ساعت پرواز خسته تر از هر لحظه ای توی زندگیش داشت همراه یونجون توی لابی هتل قدم برمیداشت، البته کاری که داشت میکرد بیشتر شبیه توی خواب راه رفتن بود.
یونجون که توی هواپیما چندباری خوابیده بود به اندازه بومگیو خسته نبود و با نگاهش دنبال هتل دار میگشت. ساعت تقریبا هفت عصر بود و داخل لابی شلوغ بود. بعد چند ثانیه بالاخره با دیدن میزی که هتل دار پشتش نشسته بود همونجور که چمدونش رو می‌کشید بدون توجه به بومگیو به طرفش دویید. با رسیدن جلوی میز شروع به انگلیسی حرف زدن کرد.
+عصرتون بخیر. دو تا اتاق برای آقای چوی رزرو شده.
مرد پشت میز سری تکون داد و مشغول چک کردن لیست شد. بومگیو تازه با چشمایی نیمه باز و قدمایی کوچیک و آروم همونجور که چمدونش رو به زور میکشید به یونجون رسید.
×مطمئنید دو تا اتاق رزرو شده؟
یونجون چشماش رو ریز کرد و به مردی که مشغول پیدا کردن کلید توی کشوی کناریش بود نگاه کرد.
+منظورتون چیه؟
مرد همونجوری که کلید و چند تا کاغذ برای امضا روی میز میذاشت جواب داد.
×یه اتاق به نام آقای چوی به مدت چهار روز رزرو شده.
یونجون خواست چیزی بگه که مرد بی حوصله دستش رو بالا آورد.
×اگه قراره بپرسید اتاق دیگه ای داریم باید بگم خیر همه رزرو شدن.
یونجون کلافه سر تکون داد و مشغول امضا کردن برگه ها به جای بومگیو شد. چند ثانیه بعد کلید رو برداشت و همونجور که دسته ی چمدونش رو به دست گرفت خواست به طرف آسانسور بره که با نیم نگاهی که به بومگیو انداخت متوقف شد.
اون پسر میتونست ایستاده بخوابه؟!
یونجون جواب این سوال رو نمیدونست اما میدونست پسر کوچیکتر چشماش کاملا بسته بود و فاصله ی زیادی با اینکه از خستگی روی زمین بیوفته نداشت.
چند قدم بهش نزدیک تر شد و یه دستش رو روی شونه ی بومگیو گذاشت.
+بومگیو؟
بومگیو هوم آرومی زیر لب گفت اما خودشم بعید میدونست یونجون اون رو شنیده باشه. یونجون که جوابی از پسر نشنید انگشتای اون یکی دستش رو زیر چونه ی پسر کوچیکتر گذاشت و سرش رو بالا آورد تا چشمای بومگیو که به سختی باز بودن رو ببینه.
+بومگیو خوبی؟!
بومگیو که دیگه جونی برای ایستادن نداشت توی یه ثانیه تمام وزنشو روی بدن یونجون انداخت. سرشو روی شونه ی یونجون گذاشت و همونجور که چشماش رو می‌بست با آخرین جونی که داشت زمزمه کرد.
-خوابم میاد...
یونجون همونجور که یه دستشو دور کمر بومگیو گرفته بود تا نیوفته به پسر کوچیکی که به ظاهر کارکن اونجا بود اشاره کرد تا بیاد کمکش چمدون ها رو بیاره.
+هی... یه ذره مونده، بیدار بمون الان میرسیم تو اتاق.
با قدمایی آروم همونجور که نصف بیشتر وزن بومگیو روش بود به طرف آسانسور رفت. با دیدن آسانسور که همون لحظه رسید و چند نفر ازش پیاده شدن نفسی از آسودگی کشید و واردش شد. پسر کوچیکتر پشت سرشون چمدون ها رو آورد و با دیدن اینکه اون پسر همچنان اون یکی رو بغل گرفته بود فهمید که باید تا طبقه بالا باهاشون بره.
+اتاق ٢٢۴ کدوم طبقست؟
یونجون از پسر کوچیکتر که چمدون ها رو آورده بود پرسید. پسر کوچیکتر با زدن دکمه ی طبقه ١٧ که آخرین طبقه بود جواب داد.
یونجون سرشو خم کرد و به سر بومگیو که حالا روی سینش بود نگاه کرد. نفسای گرمی که روی سینش حس میکرد منظم نبود و این نشون میداد هنوز بیداره. سرشو جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد.
+یه ذره دیگه مونده.
بومگیو لباس یونجون رو توی مشتش گرفت و سعی کرد به زور چشماش رو باز نگه داره.
بعد چند ثانیه که برای بومگیو به اندازه چند سال گذشت در آسانسور باز شد و اول پسر کوچیکتر با چمدونا سریع از آسانسور خارج شد.
یونجون دستشو دور پسری که بغلش بود محکم تر کرد و آروم همراهش از آسانسور بیرون اومد. با دیدن جایی که پسر چمدونا رو گذاشته بود به اون طرف رفت.
چند دقیقه بعد این یونجون بود که حالا داخل اتاق بود و بومگیو رو به طرف تخت میبرد. آروم پسر رو روی تخت نشوند و گیج بهش نگاه کرد.
+بیداری؟
بومگیو که نرمی تخت رو حس کرده بود با ذوقی که بخاطر خواب‌آلودگیش به چشم نمیومد سریع زیر پتو خزید و آخرین جملش قبل اینکه توی یک ثانیه به خواب بره رو زمزمه کرد.
-الان دیگه نه...
یونجون تک خنده ای کرد و به بومگیو که فرقی با بچه های دو ساله نداشت نگاه کرد. با دیدن اینکه توی کمتر از چند ثانیه خوابش برده بود سری با تاسف تکون داد و به طرف چمدون ها که بیرون در بود رفت. همونجور که اونا رو داخل میاورد به این فکر کرد که فهمیدن اینکه مضنونِ پروندش توی هواپیما نمیتونه بخوابه به حل پرونده کمکی میکرد یا نه.


The FileWhere stories live. Discover now