°°°°°
برای این پارت، قبلش حتما پارت نایت میر(١٣) قسمتی که بومگیو کابوس میبینه رو دوباره بخونید!
°°°°°با بیشترین سرعتی که میتونست در حال دوییدن بود و میدونست برای چی. ترس و وحشت رو توی تک تک تپش های قلبش حس میکرد و میدونست برای چی. محیط اطرافش نشون از این میداد که توی سراشیبی های یه کوهه و میدونست برای چی.
اون مکان، اون ترس، اون زمان، اون استرس... همه و همه براش آشنا بودن. بومگیو قبلا اون موقعیت رو دیده بود، توی کابوسش. توی کابوسی که آخرش توسط خواهرش ازش بیرون اومد و تمام ترساشو توی بغل گرمش خالی کرد؛ اما اینبار چی...؟ قرار بود از کابوسی که به واقعیت تبدیل شده بود نجات پیدا کنه...؟
بالاخره اون سراشیبی مزخرف کمتر شد و به فضای صاف و بزرگی از کوه رسید. از شدت خستگی روی زانوهاش خم شد و نفس نفس میزد. دستش رو روی قلبش گذاشت و فشرد. هنوز درونش پر از ترس و وحشت بود.
حتی این حرکت هم یه تکرارِ مزخرف بود.
سرش رو بلند کرد و با دیدن صحنه ی روبروش مهر تایید به افکارش زده شد. اون یونجون بود اما هیچ وقت دلش نمیخواست اون یونجون باشه.
یونجون با موهای سرمه ای رنگش، شلوار و کت چرم مشکیی وسط دایره ای از مرد های درشت هیکل و اسلحه به دست بود و با نگاهی خسته و لبخندی بی جون بهش خیره شده بود.
اون یه توهم بود...؟
اون فقط یه بازی مسخره بود...؟
بومگیو نمیخواست چیزی که میدید رو باور کنه. مهم نبود چشماش چقدر برای نشون دادن اون تصویر تلاش کنن، بومگیو نمیخواست باور کنه کابوسی که دیده بود داشت به حقیقت تبدیل میشد.
با بُهت به دست و پای بسته شده یونجون نگاه کرد.
-ای.. اینجا چ... چه خبره؟
صدای پاشنه های کفشی با صدای بومگیو تلفیق شد. صدا از پشت سرش بود. ثانیه ی بعد جسم آشنایی کنارش ایستاد. سرش رو چرخوند و با دیدن سویون بی اراده از بهت زدگی چشماش گرد شد و چند قدم عقب رفت.
-ت.. تو...
سویون خونسرد پوزخندی زد و دستاشو توی جیب کتش کرد.
×آره بومگیو، من. من هنوز یه کار نیمه تموم دارم!
همون لحظه مرد درشت هیکلی که درست روبروی یونجون بود دستش رو بالا آورد و با کُلتش یونجون رو هدف گرفت. چشمای بومگیو توی یک ثانیه به بزرگ ترین حالت خودش در اومد. وحشت زده داد زد.
-چ.. چه غلطی داری می... میکنی؟!!!
اما تمام مدت این یونجون بود که با نگاه و لبخندی بی جون بدون حرف به بومگیو خیره بود. بومگیو که از شدت ترس نمیتونست تپیدن قلبش رو احساس کنه با قدمایی لرزون جلوتر رفت و با چشمایی وحشت زده به یونجون خیره شد.
یونجون میدونست قراره چه اتفاقی بیوفته،
بومگیو هم میدونست.
یونجون اعتراضی نداشت
و بومگیو لبریز بود از وحشت.
سویون خونسرد قدم برداشت و به طرف حلقه ای که دور یونجون زده شده بود رفت. بی توجه به حال پریشون برادرش جلوتر رفت و درست پشت مردی که اسلحه دستش بود ایستاد. نگاه پر نفرتشو به یونجون انداخت و مثل ربات بی حس حرف زد.
×گفته بودم قلبت رو میگیرم چوی بومگیو...
ثانیه ی بعد اسلحه رو از دستای مرد بیرون کشید و خودش یونجون رو هدف گرفت.
-نهههههه!!!!!
فریاد بومگیو توی فضا پیچید. خواست جلوتر بیاد که با اشاره ی دختر دو تا از بادیگارد ها توی کسری از ثانیه طرفش رفتن و از پشت گرفتنش.
بغض توی گلوی بومگیو مشخص بود. صداش میلرزید، چشماش میلرزید و بدتر از همه قلبش میلرزید. کابوسش به بدترین حالت ممکن داشت جلوی چشمش به بخشی از زندگیش تبدیل میشد، زندگیش داشت از کابوسش هم وحشتناک تر میشد. تمام اون اتفاق ها داشت میوفتاد و بومگیوی احمق مثل همیشه هیچکاری نمیتونست بکنه، هیچکاری جز التماس.
غرور مهم نبود...
رفتار خواهرش مهم نبود...
یونجون به معنای واقعی قلب بومگیو بود و حالا قلبش داشت بیشترین درد رو میکشید! مهم نبود سویون چقدر بهش بی رحمی کرده بود، اگر التماس کردن خواهرش و شکستن غرورِ خودش باعث میشد دردِ قلبش تموم بشه اون حاضر بود هر لحظه از زندگیش اون کار رو انجام بده.
×از جایی که خیلی مهربون تر از توعم...
بدون اینکه دستشو پایین بیاره سرشو چرخوند و با مسخرگی به برادرش که در حال تقلا برای آزادی بود نگاه کرد.
×حرفی داری بهش بزنی؟!
بومگیو خواست حرف بزنه اما با چیزی که دید ایستادن واقعی قلبش رو احساس کرد. چشمای یونجون در حالی که به بومگیو خیره بودن توی یک ثانیه لبریز از اشک شدن. ا.. اون یو..یونجون بود؟! اون چوی یونجونِ سرد و بی احساس بود که قطره های اشک بی صدا از چشماش پایین میریخت؟!
-ب..برای کی د.. داری اینکارو میکنی؟
بومگیو بدون اینکه نگاه بی قرارش رو از قفل چشمای پسر بزرگتر بگیره خطاب به خواهرش حرف زد.
سویون لحظه ای مکث کرد. دستشو پایین آورد و به طرف بومگیو چرخید. ناباور خنده ی عصبیی کرد و ابرو بالا انداخت.
×چوی فاکینگ بومگیو تو خودت برای کی وگاس رو کشتی؟!
بومگیو نگاهش بغض آلودش رو به چشمای خواهرش داد و لبخند تلخی زد.
-برای تو.
خون توی رگای دختر جمع و صورتش از حرص قرمز شد. اسلحه ی داخل دستش از شدت فشاری که بهش وارد میشد هر لحظه امکان داشت بشکنه.
"اون احمق چیکار میکنه؟! التماسم میکنه یا بیشتر وادارم میکنه تا اون پلیس حرومزاده رو بکشم؟! "
فکری بود که توی ذهن سویون میگذشت.
صدای سویون بی اراده آغشته به عصبانیت و بلندتر شد.
×برای من عشقم رو کشتی؟!
دوباره خنده ی عصبیی کرد که نه تنها گوش اون دو پسر، بلکه تمام بادیگارد هایی که اونجا بودن رو اذیت کرد.
×دروغات احمقانه تر از خودتن بومگ...
-هیچ وقت فهمیدی چرا از خونه رفتم؟!!!!
بومگیو وسط حرفش پرید. خنده ی دختر محو و دوباره چهرش به حالت غیر عادیی توی یک ثانیه خالی از حس شد.
×چون اونقدر احمق بودی که به یه پلیس احمق اعتماد...
بومگیو که دیگه نمیتونست اون حجمه از احساسات رو درون خودش نگه داره با صدایی بلند که خستگی ازش میبارید وسط حرفش پرید و نالید:
-من رفتم چون جون تو توی خطر بود! من رفتم چون فکر کردم اینجوری از آدمایی که دنبالم بودن دور میمونی! من رفتم چون نمیخواستم تو درگیر چیزی بشی! من...
×تو رفتی تا برای بار هزارم ثابت کنی وجود دختر نحسی مثل من برات ارزشی نداره!
سویون بلندتر و عصبی تر از بومگیو فریاد زد. پسر با بغض سریع به طرفین سر تکون داد.
-نه... نه! من رفتم که اونا دنبالم بیان و تو جات امن باشه اما...
مکثی کرد و آروم تر ادامه داد:
-اما تو خودت رفتی تو بغل خطر...
سویون قدمی به سمت بومگیو اومد و با دستایی مشت شده فریاد زد.
×وگاس خطر نبود!!!!
بومگیو که از فریب خوردن خواهرش خسته بود عصبی شروع به تقلا برای جلوتر رفتن کرد و بلندتر فریاد زد.
-بود!! بود سویونننن!!! کیم وگاس بزرگترین خطری بود که هر روز کنارت ب....
×وگاس...
-میدونی اون حرومزاده چه کارایی باهامون کرد؟! هان؟! میدونییی؟!! میدونی چرا دو ماه رفتم توکیو؟!! میدونی چرا چند بار حمله عصبی بهم دست داد؟!! میدونی...
سویون که کلافه از اون فریاد های بی اهمیت بود با قدم های سریع به طرف یونجون برگشت و دوباره اسلحه رو بالا گرفت.
×کافیه کافیه کافیههههه!!!
بومگیو که فاصله ای با دیوونه شدن نداشت دستای لرزونش رو توی موهاش کرد و همونجور که بی اراده میکشیدشون با چشمایی لرزون فریاد زد.
-نکن!!!! اینکارو با من نکننننن!!!
یونجون حتی یک صدم ثانیه نگاهش رو از بومگیو نمیگرفت. اشک ها با سرعت بیشتری صورتش رو خیس میکردن اما جرعت نداشتن مانع دیدن بومگیو توسط یونجون بشن.
صدای باز شدنِ قفل اسلحه توی فضا پیچید و نشون داد آماده ی شلیکه. بومگیو از ترس پاهاش بی حس شد و به حالت چهار دست و پا روی زمین افتاد. حالا صورت بومگیو هم از اشک خیس بود و بینشون رقابتی برای بیشتر گریه کردن شکل گرفت.
سویون خوشحال نبود...
سویون افتخار نمیکرد...
سویون لذت نمیبرد...
سویون هیچ حسی نداشت و فقط لبریز از یک حس بود. "نفرت".
نفرتی که جلوی چشماش رو گرفته بود و هیچ چیزی رو براش مهم نمیکرد.
پوزخندی زد و همونجور که به حال آشفته ی یونجون خیره بود گفت:
×گذشته تموم شد بومگیو. دیگه مهم نیست چقدر ازت زخم خوردم، مهم نیست وگاس کی بود؛ مهم آیندست. آینده ای که اینبار من برات مینویسمش!
بومگیو که ناخناش رو روی زمین میکشید و خاک ها رو توی مشتش میگرفت غرقِ اشک فریادی زد که حاضر بود قسم بخوره تمام شهر شنیدنش.
-بلند شو یونجونننننن!!!!! بخاطر منِ فاکیییی بلند شووووو!!!
تمام شهر اون فریاد دردناک پسر رو شنیدن اما... یونجون هم شنیده بود؟ یونجون با لبخندی غمگین بدون توجه به حرفای پسر کوچیکتر فقط نگاهش میکرد. نمیخواست از دست بده، اون همه مدت از دست داده بود اما نمیخواست این ثانیه های آخر نگاه کردن به بومگیو رو از دست بده.
یونجون کاری نمیکرد... یونجون کاری نمیتونست بکنه... اون بازی باید به دست بومگیو تموم میشد... فقط بومگیو.
-نه سویون! نه!
گلوش بخاطر فریاد هایی که کشیده بود درد میکرد، نفسش بالا نمیومد، اما باید حرف میزد. باید حرف میزد تا به اون نفرت خاتمه بده، باید حرف میزد تا به درد قلبش خاتمه بده.
-گذشته مهم نیست اما حقیقت مهمه! مهمه که بهت زخم زدم! مهمه که وگاس کی بوده!
مکثی کرد و لبخندی غمگین زد.
-بهت زخم زدم سویون... حق با توعه... من منفور ترین برادری بودم که میتونست باشه و بخاطرش از خودم متنفرم! از خودم متنفرم اما با تمام وجود عاشق توعم... من دوستت دارم سویون و بخاطرش سال ها تلاش کردم تا گندی که زده بودم رو جبران کنم! اما نتونستم! نتونستم چون احمق بودم! مثل همیشه!
سویون هنوز پر بود از نفرت. سویون هنوز پر بود از نفرت اما توی گلوش وجود بغضی رو احساس میکرد که از همه مخفی کرده بود. سویون هنوز پر بود از نفرت اما دستاش شروع به لرزیدن کرد.
بومگیو با لحنی غمگین تر ادامه داد.
-من مهم نیستم سویون... نبایدم باشم! چون گند زدم! ولی حقیقت مهمه... حقیقت همیشه مهم بوده! من مهم نیستم ولی تو مهمی!
نفس سنگینی کشید و بلافاصله قلبش تیر کشید. از دردش بیشتر خم شد و ناله ی آرومی کرد.
یونجون با ترس خواست تکون بخوره ولی دست و پای بستش مانعش شدن.
-بهمون حمله کردن... با اسلحه وارد خونه ی یونجون شدن و بهمون حمله کردن... د.. دس.. دستور وگاس بود!
با درد حرف میزد، با سختی حرف میزد، با وحشت و نگرانی حرف میزد، اما هر جوری که بود حرف زد...
-یه شبه فرار کردیم توکیو... م.. منو دزدیدن... دستور وگاس بود!
نمیخواست باور کنه!
نباید باور میکرد!
تک تک اون حرف ها دروغ بود!
دروغی که نباید بهشون گوش میداد!
-ال.. ال اس دی رو خ.. خودت اولین بار فهمیدی...
بالاخره درد قلبش کمتر شد و تونست سرشو بلند کنه و به خواهرش نگاه کنه.
-بهم تزریق کرد، "خودِ" وگاس!
سویون چشماش رو بست و از شدت حرص و تنفر جیغ کر کننده ای کشید. دیوانه وار به طرف برادرش چرخید و چند قدم جلو رفت.
×کصشر میگی! دروغ محضه!!! دروغهههههه!!!!!!
از اعماق وجودش فریاد میزد و این بومگیو بود که میدونست خواهرش چه فشاری رو داره تحمل میکنه. آروم سرشو به طرفین تکون داد.
-نه سویون.. نه... وگاس همیشه مشکوک بوده، حتی اون دعوایی که توی شرکت کردیم... شرکت...
پوزخند تلخی زد.
-تمام سهام های شرکت رو به جای پادزهر ال اس دی ازمون گرفت...
توی کسری از ثانیه سویون چشماش بهت زده شد و فرو ریختن چیزی رو توی قلبش احساس کرد. چیزی مثل خالی شدن... پوچ شدن... بی معنی شدن...
دستاش شدیدتر میلرزید...
تپش قلبش کندتر از هر وقتی بود...
نفسای سنگین میکشید...
حالش خوب نبود... به هیچ وجه خوب نبود...
بعد از مکثی طولانی دوباره اما اینبار آروم به طرف یونجون چرخید.
"نباید شکست بخورم... نباید شکست بخورم!"
فکری بود که توی ذهن دختر میگذشت. خودش رو جمع کرد و دوباره پوزخند زد.
×حرف زدن کافیه...
اسلحه رو طرف یونجون نشونه گرفت.
×اینا چیزی رو عوض نمیکنه!
بومگیو تمام توان و احساسش رو توی حرفاش ریخت.
-عوض نمیکنه سویون! نمیکنه! عوض نمیکنه چون تو هیچ وقت نمیتونی کسی رو بکشی! چون تو مثل اسمت پاکی! عوض نمیکنه سویون چون من، مامان، بابا، هممون دوستت داریم و....
×خفه شووووو!!!!!
-تو چوی سویونی! خواهر من! هیچ وقت عوض نمیشی و هیچ وقت نمیتونی علاقم بهت رو از بین ببری! هر کاری که کنی! به خودت بیا سویون... بزار دوباره صدای خنده هامون همه رو شاکی کنه! بزار حقمون رو از کسایی که زندگیمون رو سیاه کردن بگیریم! نه بخاطر من! بخاطر خودت! بخاطر بابا...!
سکوت وحشتناکی توی فضا پیچید. توی دل همه وحشت بود. وحشت از زمان. هیچکس نمیدونست چه اتفاقی قراره بیوفته...
بومگیو سرش رو بلند کرد و ملتمسانه به یونجون نگاه کرد و همون لحظه یونجون با لبخند غمیگن لب زد.
"بخاطر من مراقب خودت باش"
و ثانیه ی بعد این پیچیدن صدای شلیک بود که باعث شد بومگیو چشماش رو با تمام قدرت ببنده و از اعماق وجودش فریاد بزنه.
نمیخواست چشماش رو باز کنه،
نمیخواست ببینه،
حتی نمیخواست زندگی کنه...
همه چیز تموم شده بود...
همه چیز.
YOU ARE READING
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...