آشنایی دوباره🥳

128 17 4
                                    


_ته ته بیبی نمیخوای چشمای زیبات رو باز کنی

با صدای آروم و بمی که کنار گوشش نجوا های عاشقانه میگفت بیدار شد

_اسمرالدو ی زیبای من

_زیباییت خیره کننده است..مثل ماه میدرخشی...چنان شکننده ای که میترسم با هر بوسه ی سبک و عاشقانه ای که بر رویت میگذارم بشکنی....دوستت دارم به اندازه ی وسعت بی پایان این آسمان آبی....بهت نیاز دارم مثل ماهی قرمزی که بدون آب زندگی اش پایان میابد...

_اسمرالدو ی زیبای من تو را درون گوی کریستالی قرار دادم تا هرگز ترکم نکنی..

_افسوس که زیباییت چشمگیر بود و خواهان زیاد داشتی پرنس هایی سوار بر اسب سفید درست مثل آرزو هایت ولی من پسر یک رعیت ساده بودم خودخواهانه تو را برای خودم میخواستم....چنان محکم در مشتم گرفتمت که پژمرده شدی....تنهایم گذاشتی

_ترکم نکن اسمرالدو ی زیبا...بعد رفتنت تنم دیگر داغ نیست شده ام مرده ای که حرکت میکند

_بدون تو دیگر من نیستم

صحنه ای دلخراش و وحشتناک پسری زیبا با چشمانی کوچیک و دوست داشتنی که میشد در کهکشان چشمانش غرق شد ولی افسوس که آن کهکشان های زیبا با دردی فراوان و اندوه زیاد پر شده بود

کی باعث شده کهکشان چشم‌هایش چنان غمگین باشد
چاقو رو بر روی گردنش قرار داد

به داخل فشار داد و خونی سرخ رنگ که هانبوک فیروزه ای اش را رنگین کرد و جیغ گوشخراشی که انگار صدای معشوقه ی آن پسر با چشمان کهکشانی بود

_____________________________

با وحشت از خواب پرید
این چه خوابی بود که دید چرا خودش بود
اون خودش بود که جلوی چشمانش پسری زیبا با هانبوک فیروزه ای که با زیبایی بر تنش نشسته بود و زیبایی اش را چند برابر میکرد ولی با نشستن رنگ سرخ خون دیگر زیبا نبود
او چرا باید این خواب را ببیند وحشتناک بود
بیخیال فکر کردن راجب خوابش شد به هرحال اون فقط یک خواب بود مگه نه چه اهمیتی داشت که وقتش رو برای یک خواب بگذارد و ذهنش را خسته کند الان مهمتر از هرچیزی گل های زیبایش بود که منتظر بودند تا مثل هر صبح پیش شون برم و براشون بخونم تا بقیه روز را با طراوت ادامه بدن
برگ های زیبای شان را تمیز کنم و از افسانه های شان بگویم
آه چه زیبا...چقدر خوشانسم که میتونم ساعت ها با گل های گوناگون..با رنگ ها..بو ها..و شکل های مختلف وقت بگذرونم
با فکر به گل های نازنینش از جا بلند شد و بعد دوش یک ربع ای که گرفت و صبحانه کوچکی که خورد به سمت گلخونه دوست داشتنیش قدم برداشت
قفل در را با کلید باز کرد
تا ساعاتی دیگر سفارش های جدیدش که شامل رز سفید_سوسن_ارکیده_لاله بود می‌رسید
خودش بین این گل ها عاشق رز سفید بود
رز سفید نماد پاکیه رز سفید هیچ خاری در ساقه نداره اگرم داشته باشه خیلی کمه
آهی کشید و جای سفارش هاش رو مشخص و مرتب کرد
به سمت پشت گلخونه دوست داشتنی اش رفت تا به گل هایی که خودش پرورش شون میداد سر بزنه گل های دوست داشتنی اش با افسانه ای زیبا و عاشقانه در عین حال غمگین و پر مفهوم
به گل هاش رسید و با شنیدن صدای زنگوله بالای در به سمت پیشخوان رفت

:کیم تهیونگ

+خودمم

: سفارش تون رسیده لطفاً اینجا رو امضا کنید

+بله مرسی لطفاً اون گوشه بزارید شون

بعد تحویل گرفتن گل ها گل فروشی اش را تمیز کرد گل ها را در جای مناسب قرار داد و مغازه رو باز کرد
دیگه وقتش بود ساعت 9:30 بود

___________________________________

_خیلی خب بچه ها این هفته کلاس نیم ساعت زود تر تموم میشه برای هفته بعد یادتون نره پروژه تون رو تحویل بدید وقت اضافه نمیدم

دانشجو های سال اولی بی توجه به استاد جوانشان خوشحال از تموم شدن زود تر کلاس خسته کننده که به لطف استاد جوان و جذاب شان قابل تحمل شده بود فوری کلاس رو ترک کردند

خنده ای کرد و سرش را تکان داد

_مثل این که باید جلسه بعد رو جذاب تر کنم که انقدر با عجله در نرن

با خودش گفت و خندید ساعت را نگاه کرد

_هولی شت باید یازده فرودگاه باشم

سری وسایل اش را جمع کرد و با بیشترین سرعتی که میتونست بدون جریمه شدن بره به سمت فرودگاه اینچن در شهر اینچئون راه افتاد

اگه دیر میرسید مامانش پوست کله اش رو با دست میکند

_ای وای

به کل یادش رفته بود که برای مادرش از گل های محبوب اش نمی‌خرد از ورودی فرودگاه آویزونش میکرد
قبلا یک گلخونه نزدیکی دانشگاه دیده بود پس به سمتش روند و دعا کرد از اون گل داشته باشه

بعد دقایقی به گلفروشی رسید از همون دور هم میشد عطر گل ها رو حس کرد که با بوی لطیف و آرامش دهنده شون باعث نوازش روح میشدند و با هر دم عمیقی که می گرفتی استرس از بدن ها پر میکشید

در رو با فشار آرومی باز کردم که صدای زنگوله ای بلند شد یکی از بزرگترین و معروفترین گلفروشی های شهر چرا باید زنگوله داشته باشه

بیخیال شونه ای بالا انداختم و داخل شدم

_او خودای من

چشمام از تعجب گرد شده بود

گلفروشی با زیبایی چیدمان شده بود داخل گلفروشی از چوب کار شده بود مبل مان کوچکی در گوشه ای قرار داشت که مجلاتی روی میز جلوی مبل ها بود مبل ها به رنگ کرمی بودند با پایه هایی چوبی که به رنگ قهوه ای سوخته بودند و تضاد زیبایی داشتند

فرش ایرانی با رنگ قرمز کف زمین انداخته شده بود و روی دیوار هایی که گل آویزان نبود تابلو هایی زیبا قرار گرفته بود

فضای داخلی گلفروشی خیلی گرم بود حتا در سرد ترین روز ها میتونست گرمت کنه

بوی خوب گل ها در فضا پیچیده بود و آرامش رو دوبرابر میکرد

چشم گردوند تا به تحلیل بیشتر اطراف بپردازد که چشمم خورد به زیباترین گل اونجا گلی که چشم هایی آشنا داشت باعث تپش قلبش میشد

________________________________

امروز برای شروع پارت اول رو گذاشتم

ولی پارت بعد شنبه این هفته که دو روز دیگه میشه نه شنبه بعدش میزارم

امیدوارم دوستش داشته باشید

ماچ بهتون 💜

ووت و کامنت فراموش نشه

My beautiful smeraldo Where stories live. Discover now