حقیقت پشت رویا ها😶‍🌫️

20 6 0
                                    


از وقتی که رسیده بودن خونه مادرش عجیب رفتار میکرد و چندین بار پرسیده بود که پسر گلفروش رو میشناسه ولی اون تاحالا ندیده بودتش ولی برای خودش هم عجیب بود که چرا انقدر اون پسر براش آشنا بود

الان دو ساعت بود پای تلویزیون بود و کیدراما نگاه میکرد و وقتش رو تلف میکرد

خب.....باید بس کنه فردا کلاس داره و برای این که بیدار شه باید زود بخوابه ولی لعنتی ساعت دو شبه و اون خوابش نمیاد در واقع انقدر انرژی داره که بشینه تا ساعت پنج صبح برقصه و لی لی کنه

_اوکی پارک جیمین بسه دیگه به خودت بیااا
یخورده بلند صحبت کرد

& بگیر بخواب پسره ی خیره سر پدر سگ

_ببخشید مامان

به خودش تشری زد و به سمت اتاق خوابش رفت وارد سرویس بهداشتی شد و روتین شبانه اش را انجام داد که خلاصه میشد در مسواک و جیش بوس لالا که بوس رو نداشت پس برای خودش بوسی فرستاد رفت که بخوابه
و خوابید که حالا بعدا بهش می‌پردازه

__________________________

ساعت چهار صبح بود و دوباره اون خواب ها بی‌خواب اش کرده بودن دیگه خسته شده بود

تنها فکری که به ذهنش می‌رسید در یک کلمه که اسمش مادر بود خلاصه میشد

مادرش یکی از این کسایی بود که پیشگویی میکردن و به اصطلاح خیلی ها جادو میکردن و همه چی رو متوجه میشدن

ساعت چهار صبح سئول میشد چهار بعد از ظهر نیویورک درسته مادر و پدرش که نه پدر ناتنی اش در نیویورک زندگی میکردن و خب تهیونگ هم مدرک گیاه شناسی اش رو اونجا گرفته بود و بعدش چون دوست نداشت در گروه های علمی کار کنه گلخونه کوچیکی زده بود که بعد دو سال جزو بزرگترین گلخونه های سئول بود و تهیونگ ناراحت بود که خیلی معروفه خب باید بگیم نه کیه که از کاری که عاشقشه و ازش درآمد خوبی داره  بدش بیاد خب معلومه همه خوشش شون میاد مخصوصا همچین شغلی که نیاز به ظرافت زیاد و دقت بالایی داشت و این که از لحاظ احساسی و روحی عالی بودی چرا که همیشه درت پر از بو های متفاوت خوب بود در روز هزار تا رنگ میدیدی با گلا حرف زدن و کلا خیلی چیز های دیگه...
وارد مخاطبین اش شد و شماره ای که دو سال حتا انگشتش طرفش نرفته بود رو لمس کرد و بعد بوق اولش پاسخ داده شد و صدای نگران مادرش که به انگلیسی باهاش صحبت میکرد و با هر کلمه ای که به زبون میاورد رنگ پسرش رو روبه سفیدی بیشتر و افکارش رو به تاریکی میبرد

__________________________

+نکنننننن......جیمیناااا عشقم لطفاً من این مقام رو نمیخوام اون تیغ رو فاصله بده..... لطفاً با من اینکار رو نکن

صدای جیغ و زجه از همه طرف شنیده میشد وحشتناک بود ولی مصمم بود اون نتونسته بود جلوی پژمرده شدن و مردن اسمرالدو زیباش رو بگیره پس دیگه نباید زنده میموند...اون گذاشته بود اسمرالدو کوچک ظریف اش را از دستانش بگیرند اون دیگه چه بدرد میخورد....همون بهتر که نباشد تا اسمرالدو زیبایش را بیشتر از این زجر ندد......گلش حق زندگی داشت باید با یک دختر شریف زندگی میکرد نه پسر یک رعیت باید اسمرالدو هایی مثل خودش در سایز مینی دورش را می‌گرفتند و بابا صداش میکردند....اگر اسمرالدو اش را پیش خودش نگه میداشت مجبور بود تا آخر عمر سر خم زندگی کند و با کنایه ها نگاه های نفرت انگیز دیگران روی خودش زندگی کند.....اما.‌‌...اما اسمرالدو زیبایش در پر غو پزرگ شده بود نمی‌توانست تحمل کند پوست سفید و لطیف او برای خوابیدن روی حصیر های دست باف زمخت زیادی نرم بود موهایش برای استفاده از شامپو های بد بو ارزان زیادی لخت بود پاهایش برای پوشیدن کفش های دست دوم پاره زیادی لطیف بود...اون مناسب این زندگی نبود اون لیاقت خیلی بیشتر هارو داشت.....اون باید روی تشک تمیز و سفید از جنس پر بخوابه تا به پوستش آسیب نرسه اون باید موهایش را با شامپو های گران‌قیمت و خوش بو که مخصوص خودش ساخته میشد بشوره اون باید کفش های نرم و لطیف و زیبایی که توسط افراد ماهر طراحی و ساخته شده بودند پا کنه...اون باید در بالا ترین نقطه باشه ولی اگه اون کنارش باشه دیگه نمیتونه در بالا ترین نقطه باشه....اگه این پسر رعیت ساده کنارش باشه از اون بالا بالاها با شدت سقوط میکنه و روی پایین ترین و کثیف ترین نقطه زمین فرود میاد.....ولی اون نباید اینجا فرود بیاد...اگه اینجا فرود بیاد بال های سفید و زیبایش میشکند تنش زخمی میشد زخم هایی که رویش بهترین مرحم ها گذاشته شود بازم ترمیم نمیابد.....اون نباید کنارش باشد...

تیغ را با فشار روی گلویش کشید و خون سرخ رنگ هانبوک فیروزه ای اش را رنگین کرد رنگی که هیچوقت دوست نداشت دوباره ببیند
و در یک ثانیه آخر زندگی اش جیغ گوشخراشی و خونی که خون خودش نبود

___________________________

با وحشت از خواب پرید انقدر اون خواب بهش فشار آورد بود که تمام لباس هایش از عرق خیس بود انقدر صدای نفس هایش بلند بود که مادرش را به اتاقش بکشوند

دیگر نمی‌توانست این فشار رو تحمل کند باید مثل کودکی اش خواب هایش را برای مادرش تعریف میکرد شروع به تعریف کرد و بعد از پایان حرفش اون بود که شنونده حرف های مادرش شده بود و با هر کلمه ترسش بیشتر

ممکنه تو خیابون در حال راه رفتن باشیم و به یکی بر بخوریم که برامون خیلی آشناست انقدر آشنا که حتا اسمش میدونه چی درست و چه غلط......ممکنه بی تفاوت باشی و بری و ممکنه روز ها هفته ها ماه ها و شاید سال ها ذهنت رو درگیر خودش کنه و با گذر زمان محو و محو تر بشه تا به فراموشی سپرده بشه...... بعضی از این فراموشی ها و بی تفاوتی ها لحظات شیرین و لذت بخشی رو از ما میگیرن که دیگه قدرت پس گرفتن شون رو نداریم.....

____________________________

سیلاممممممممم چطورید

نظرتون تا اینجا راجب داستان چیه؟
بنظرتون چه اتفاقی میخواد بیفته ؟
و این که این پارت فردا بود که من امشب آپ کردم چون فردا نمیرسیدم آپ کنم
ماچ بهتون 💜💜
ووت و کامنت فراموش نشه کیوتی ها 💜😍

My beautiful smeraldo Where stories live. Discover now