ترس یا نگرانی؟ 🤔

66 13 1
                                    

هر دو دقایقی بهم خیره بودند
یکی در تعجب این که پسر دیگر را کجا دیده است
و دیگری دنبال بهانه ای برای خود تا به خودش ثابت کند که این پسر چشم کهکشانی در خوابش نیست

پسرک گل فروش زودتر به خود آمد

+چه کمکی میتونم بهتون بکنم

خب وقتش بود از دنیای خیالش خارج شود
_من دنبال گلی به نام اسمرالدو هستم ....آه مادرم عاشق این گل هاست اگه بدون شون برم پیشش سرم و از تنم جدا میکنه

بدون این که متوجه بشه ترس هایش را بلند بیان کرد
تهیونگ خنده ی شیرینی سر داد
+درسته بخاطر زیبایی و بوی خوب این گل طرفدار های خانوم زیبایی داره
هردو به هم نگاه کردند و لبخند زدند
+لطفاً چند دقیقه صبر کنید تا برم براتون آماده کنم
+فقط تکی میخواید یا.....
_اووو....نه نه تک نباشه یچیز باشه حسابی باعث بشه مادرم عاشقش بشه
سری تکون داد و وارد گلخونه پشت مغازه اش شد
وسایل مورد نیاز اش را برداشت و شروع به آماده کردن کرد
خیلی زیبا و با مهارت گل ها رو کنار هم میچید و با روبان تزیین کرد

+بفرمایید سفارش تون حاضره
_اووو...واو این خیلی قشنگه
خنده ی شیرینی کرد
+امیدوارم مورد پسند مادرتون باشه
_حتما هست...ولی کاش هعی راجب افسانه ها نمی‌گفت
او لعنتی بازم بلند افکارش رو بیان کرده بود
چهره پسر مقابلش به وضوح تغییر کرد و خب میشه گفت تاریک شد
:آخه احمق این حرف رو جلوی پسری که همه گل ها رو میشناسه میگی....احمقققق

همینطور که درحال سرزنش کردن خودش همراه با وجدان درونش  بود که خب وجدان پرحرفی داشت یدونه خیلی خیلی ناخواسته محکم کوبید تو پیشونی اش

چشمان تهیونگ گرد شد
(صحبت فردی به اصطلاح وجدان و خود تهیونگ درون مغز مبارک)
:یاخدا ....این تیمارستانی ای چیزیه
«نه بابا تهبوتی خوشگلم رو نترسون

:هوی وجدان خنگول آیا تو واقعا وجدان منی یا منحرفی که مرده و داره با من حرف میزنی

«نه بابا احمق جان من خودتم یعنی وجدانت فقط دارم از خودمون تعریف میکنم...آخه ماشالا بوتی خیلی خاص و جذابی داریم

:درسته یکبار تو عمرت حرف درست زدی

در حالی که ته با خودش درگیر بود میریم پیش استاد پارک که وضعیت بدتری داشت و از یک طرف حواسش به ساعت نبود...و قرار بود هرکاری که بکنه توسط مادر گرامی که من به شخصه عاشقشم به پانصد هزار قطعه مساوی و نامساوی تقسیم بشود
حتا از فکر دردش هم به خودش لرزید

بلاخره ته سکوت رو شکست و وجدان منحرفش رو پس زد

+گل اسمرالدو افسانه ی عاشقانه و غمگینی داره و همینطور آموزنده است

درحالی که داشت کار های پایانی رو انجام میداد شروع به توضیح کرد

+افسانه ی اسمرالدو درباره ی مردی هست که زیبایی ای ندارد ،بخاطر همین فاصله ی عمیقی بین خودش و مردم احساس میکنه…اون داخل قلعه ای دور از شهر خودش رو پنهان کرده و روز هاش رو با کاشتن گل های زیبا میگذرونه…گل هایی با زیباییه چشمگیر که تنها دل خوشیه اون مرد بود..روز ها پی درپی میگذشتن تا اینکه مرد متوجه شد گل ها توسط شخصی شبانه دزدیده میشن مرد خشمگین شد و شب ها نگهبانی میداد تا دزد گل ها رو بگیره اما متاسفانه هر شب به خواب میرفت و اون فرد باز گل هارو دزدیده و فرار میکرد…در شبی تاریک مرد خودش رو به خواب زد…همین که اون فرد از حصار گل هاعبور کرد مرد چشمانش رو باز کرد و خواست به طرف اون زن بره اما ناگهان تصمیمش عوض شد ..میخواست بدونه اون زن چرا شبانه به اینجا میاد و گلها رو میدزده.. … مرد اون زن رو تعقیب کرد…. و فهمید که نام این زن اسمرالدو است و برای ادامه ی زندگی در این دنیای بی رحم آن گل هارا میفروشد…مرد قصد کمک کردن به اسمرالدو را داشت اما از نشان دادن چهره ی خود به اسمرالدو میترسید..چون ممکن بود با دیدن چهره ی مرد پا به فرار بگذارد و مرد دیگر نتواند اورا ببیند ..پس تصمیم گرفت بگذارد او گل ها را بچیند و در عین حال از دور به او عشق می ورزید … عشق اسمرالدو در دل آن مرد به قدری جا باز کرد و عمیق شد که مرد تصمیم گرفت گلی خاص و زیبا پرورش دهد که هیچ کجای این جهان یافت نشود..او روز های زیاد مشغول پرورش این گل بود اما…اسمرالدو هیچ وقت برنگشت…شب هایی که با وجود اسمرالدو تاریکی خود را از دست داده بودند اکنون به تاریکی عمیقی فرو رفتند…اسمرالدو مرده بود به جرم وجود داشتن…و حالا آن مرد مانده بود با گل های اسمرالدویی که هرگز وجود نداشتند…

My beautiful smeraldo Where stories live. Discover now