خانه دوم

13 2 0
                                    

با شنیدن زنگوله بالای در لبخند آرامش بخشی زد

دل تنگ شده بود دلتنگ گوشه به گوشه ی گلفروشی دوست داشتنی اش شده بود و حالا احساس میکرد خوشبخت ترین فرد روی زمینه
بلاخره بعد دو ماه فاصله به خونه اش برگشته بود
نگاه گذرایی به اطراف انداخت
اکثر گل ها خشک شده بود و فقط چند نوع کاکتوس مونده بود که خمیده شده بودن
به خاک ها آفت افتاده بود و حشره های کوچولویی از گوشه چشم قابل دیدن بودن
کف زمین با برگ های خشک شده پوشیده شده بود
روی میز ها لایه های خاک بود و بوی بد فساد میومد که احتمالا برای درختچه ها بود
باید دست بکار میشد تا گلفروشی اش رو به حالت سابق برگردونه

برای شروع پیراهن مردانه اش را درآورد و جاش رو به تیشرت رنگ و رو رفته ای داد موهای بلند شده اش را با کش بست و دمپایی های راحتی اش را پوشید و شروع به کار کرد

گلدان های خشک شده را خالی کرد و به گلخانه پشت گلفروشی برد تا بشورد میز ها را دستمال زد و زمین را جارو کشید و بعد ساعاتی حالا گلفروشی به حالت عادی برگشته بود اما هنوز یک کاری مونده بود که باید انجام میداد

بدنبال دفترچه کوچکش بود تا شماره ای پیدا کند
و منتظر برقراری تماس شد

--------------------------------------------------

بعد از اتمام کلاسش سوار ماشین شد به سمت جایی که اولین بار نیمه اش را دید به راه افتاد

از اینجا هم میتونست عطر گل ها را احساس کند
بوی خوش گل ها تمام ماشین رو پر کرده بود و باعث میشد بار ها بار با دم عمیقی که میگرفت ریه هایش را با عطر گل ها پر و خالی کند و احساس آرامش را به سراسر وجودش تزریق میشد
ماشین رو پارک کرد و به سمت گل فروشی را افتاد
در و آروم باز کرد و با شنیدن صدای زنگوله لبخند مهمان لبهایش شد و به خود قول داد در اولین فرصت راجب این زنگوله بالای در بپرسد

+ سلام به گلفروشی زنگوله زن خوش آمدید چه کمکی میتونم بکنم

_یه بغل مهمونم کنی

با شنیدن صدای آروم و مهربان استاد جوان سرش را با شدت به بالا گرفت به چهره خندان ولی خسته دوست پسرش خیره شد
اوه گفت دوست پسرش خب درسته اون دوست پسرشه

(Flash back)

باد موهایش را به رقص در آورده بود
دست هایی که محکم دست هایش را گرفته بود و گرمای تنی که بغل گرفته بودش باعث میشد که به این فکر بیفته این ها همش یک خوابه یک خواب شیرین و لذت بخش
نیاز داشت باور کنه تمام این ها واقعیت هستش و اون توی رویا نیست

نیاز داشت باور کنه تمام این لحظات یک خواب شیرین هستش

باد پاییزی تن شون رو نوازش میکرد و برگ ها را به همراه خود به رقص در میاورد
دست در دست هم بی دغدغه راه میرفتند بدون فکر کردن به آینده و اتفاقات آینده از صدای خرد شدن برگ ها زیر پاهایشان لذت میبردن و نهایت استفاده را از کنار هم بودن میبردن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 04, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My beautiful smeraldo Where stories live. Discover now